هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

هذیان های انترنتی

چشمی و صد نم، جانی و صد آه

زریاب و زنبورهای خزانی

بخش سوم و پایانی


پس از خواندن " داستانِ مارهای زیر درختانِ سنجد " سرم پر از مارهایی شده بود که در زیر درختان سنجد می‌زیستند و از بوی گل های سنجد دیوانه و مست می‌شدند شاید هم خودم دیوانه شده بودم و مست. هر باری که چشمم می افتاد به درخت سنجد آرزو می کردم که ماری بیاید بیرون و با من حرف بزند ماری که از معبد سومنات آورده باشندش و از ظلمی که سلطان محمود به نام دین و مذهب انجام می‌داد شکایت کند و قصه ابوریحان بیرونی را بگوید آن دانش‌مند در بند افتاده را که ناچار بود در برابر سلطان کرنش کند.  ولی هیچ ماری از زیر هیچ درختِ سنجدی بیرون نمی خزید شاید هم مارهای بسیاری بودند و از بوی گل های سنجد دیوانه و مست می شدند؛ ولی من نمی دیدم  آن‌ها را.  بیشتر مردم از مار می ‌ترسند و ازش نفرت دارند شاید هم از خاطر بابای شان آدم که بر بنیاد افسانه ها مار، طاووس و شیطان سبب شدند از بهشت رانده شود و فرزندانش در روی زمین خون  می ریزند به امید رسیدن به آن بهشت. من از مار نمی ترسیدم و همیشه مارها را می‌کشتم تا آن روز شاید بیشتر از صد تا مار را کشته بودم ولی بعد از خواندنِ مارهای زیردرختان سنجد با خودم عهد کردم که دیگر هیچ ماری را نمی‌کشم مبادا که ماری از مارهای سومنات باشد و دلی داشته باشد پُر از غم و اندوه و تا هنوز نکشته ام هیچ ماری را.
این قصه‌گوی پیر جادویم کرده بود با داستان هایش و با آن قلم جادویی‌اش،  به هیچ روی نمی‌شد از سرم دور کنم  داستان‌هایش را. هر باری که در تلویزیون  زریاب را می‌دیدم که با آن صدای نرم و خوش‌آیندش حرف می‌زند بی‌درنگ می‌افتادم به یادِ آن کست و آن قصۀ خوشۀ انگور و بیت‌های مثنوی و زنبورهایی که در ماه میزان سست و بی‌حال  به هر سو می‌ افتیدند.

بعداً آمدم کابل و در آرزوی دیدنِ زریاب، این قصه‌گوی پیر و جادوگر که با قلمش آدم ها را جادو می کرد. با دوستان بسیاری آشنا شدم و دریافتم که این ها همیشه زریاب را می‌بینند و پای صحبت هایش دانش می اندوزند.  خواستم من نیز دیداری داشته باشم با زریاب و این بود که شماره اش را گرفتم از  فهیم رسا و برایش زنگ زدم، می دانستم که استاد در تلویزیون طلوع است و غروبِ هر روز در آنجا طلوع می کند. تلفن زنگ خورد و صدای گرم و دلنشینی دوید در سراسرِ سرم، آری این صدای استاد بود، صدایی که بیست سال تمام در کنجی از ذهنم خانه کرده بود و هر باری نیشَکی می زد در ذهن.
رفتم و دردفتر تلویزیون طلوع دیدمش ولی از ذوق زده گی و هیجان نتانستم لام را از کام جدا کنم و سلام بر لبم خشکید. ده دقیقه‌یی وقتش را حرام کردم و خودم را تحمیل. تنها گفتم که از بدخشان هستم و دانشجو.
حدود دوسال دیگر دوام یافت تا پایم به خانه استاد باز شد بازهم به همت و هم‌کاری فهیم رسا و توانستم چندین بار این پیرمردِ افسون‌گر را ببینم که با قلمش آدم ها را افسون می کند. همانطور که مرا افسون کرده است با مارهای زیر درختانِ سنجدش و من مدت‌ها نشسته ام در زیر درختانِ سنجد به امید اینکه ماری بیاید بیرون ماری که از بوی گل های سنجد و دیوانه و مست شده باشد، ماری از مارهای معبد سومنات و من کف دست ها را به هم بچسپانم و به پیشانی ببرم و بگویم جی راج ناگ جی، و او فش فش کنان بیاید و از ظلم و ستم سلطان محمود بگوید که به نام دین انجام می داد. همان‌گونه که  با گلنار و آیینه اش افسون شده ام و همیشه زل زده ام به آیینه که گلناری یا ربابه یی بیاید بیرون و با شنگ شنگ زنگ هایش و با رقصش آتش زند در سوخته گان عالم و آیینه را از پا در آورد و تکه تکه کند. با چهارگرد قلایش افسون شده ام و خود را پنداشته ام حکیمی از حکیمان زمانه، کودکی از آن هفت کودکِ پرسشگر.
امروز دیگر کلان شده ام ولی دانشمند نشدم اما  زریاب  است و هنوز هم زریابِ دانشمند و کلان است.


این مرد را نمی شود دستکم گرفت و به خودش و نوشته هایش بی اعتنا بود روزگاری محمود دولت آبادی نویسنده بزرگ ایرانی و خالق رمانِ بزرگِ کلیدر در بارۀ استاد زریاب گفته بود
اگر رهنورد زریاب نرنجد ، می خواهم بگویم که تنها چخوف چنین داستان هایی نوشته است " سوگمندانه زریاب  در زادگاهش افغانستان کمتر مورد تجلیل و قدردانی قرار گرفته است.
 بی گمان زریاب شناسی در آینده یکی از مضامین اصلی دانشگاه های این کشور خواهد بود و بسیاری ها خواهند کوشید تز دکترای خود را در باره زریاب و نوشته هایش بنویسند. همان گونه که همین اکنون یکی از دوستان ایرانی به نام دهقانی تز دکترای خود را زیر نظر سیروس شمیسا و به روی داستان مارهای زیردرختان سنجد نوشته است.
مانا و توانا باد این پیرمرد افسونگر که با قلمش افسون می کند.
امیدوارم سال های بسیاری بازهم بنویسد و حرف بزند و خاطره آواز دلنشین و خوشایندش بازهم  به دنبال کودکی از کابل برود تا بلخ و بدخشان و بخارا و رهایش نکند. و هر باری که نام زریاب را بشنود به یاد زنبورهایی بیفتد که در ماه میزان سست و بی حال به هر سو می افتند. زنبورهایی که عاشق انگور هستند شاید هم  زنبورهای خزانی.

زریاب و زنبورهای خزانی


بخشِ دوم
با دریغِ بسیار که آن کست نبود در میان کتاب‌ها، همان‌گونه که بیشتر کتاب ها نیز نبودند. و من بی هوده این سه سال را انتظار کشیده بودم. دلم برای آن کست و آن صدای خوش‌آیند که در باره آشنایی خودش با طاهر بدخشی گپ می زد و از زنبورهای سست و بی حالی می گفت که در ماه میزان به هر سو می افتیدند تنگ شده بود و آرزو می کردم که یک بار دیگر آن صدای نرم و خوش آیند را بشنوم. آن روزها شنیدن و گوش کردن رادیو بی بی سی از جمله کارهایی بود که می شد فرض نامیدش در خانۀ ما تمام کوشش به کار بسته می شد تا رادیو خاموش نباشد و پدرم همیشه به رادیو گوش می داد به رادیوی بی بی سی شاید تمام آدم های کلان دوست داشتند گوش بدهند به رادیو بی بی سی. کست های بسیاری آمدند و مدت ها وقت ما را ضایع ساختند ولی آن کست دیگر نیامد و آن صدای نرم و دلپذیر که از آشنایی خود ش با طاهر بدخشی در یک روز سرد پاییزی حرف می زد.
سال‌ها گذشتند و رفتند و شغنان نیز مانند سراسر افغانستان دچار آشوب و آشفته‌گی شد قحطی و قیمتی بر زمین بارید شاید هم رویید از زمین، هر چه بود غمِ نان، یاد زریاب را از سرم به در کرد و هم‌چنان یاد آن کست را. مدت‌ها بود که دیگر زریاب در ذهنم نبود و هیچ نشانه ‌یی از او در زنده گی ما، نه کتابی، نه مقاله یی ونه صدای ضبط شده یی، تا اینکه یک روز ناگهان در رادیو گوینده‌یی گفت و اینک استاد رهنورد زریاب نویسنده و پژوهش‌گر برای ما حرف می زند و صدای نرم و دلپذیری دوید در سراسرِ خانه و در سراسرِ وجودم. شگفتی‌زده و پر هیجان به رادیو گوش می دادم به گمانِ بسیار رادیوی بی بی سی بود.
زریاب دوباره برگشته بود به ذهنم، از رادیو آمده بود همان‌گونه که به زنده گی ام آمده بود از کتاب های مکتب شاید هم کتاب ادبیات دری صنف هشتم( این کتاب پشتی نداشت و نمی دانم از صنف هشتم بود یا نی ) با آن داستانِ " دریا" که قهرمانش میرگل نام داشت، این داستان، داستانِ زنده گی خودم بود من بچۀ میرگل بودم که فقط نامش بهروز بود. از خواندن میرگل غرور عجیبی به من دست می داد شاید از اینکه شباهت بسیاری داشتم به بچه میرگل، مانند او دوازده ساله لاغر و مردنی، با موهای خرمایی و دندان های سپید شیری، من نیز چست و چالاک بودم و می رفتم چوپانی و با بزغاله ها بازی می کردم، میرگل و پسرش را خوب درک می کردم و می شناختم آخر ما هم فقیر و بی چیز بودیم و همسایه ما خان قدرتمندی بود که بچه هایی داشت به سن وسال خودم. بچه هایی که در ناز و نعمت می زیستند و مانند من مجبور نبودند بروند چوپانی، گاهی فکر می کردم من از بچه میرگل نیز صبورتر، شجاع تر و کارآمدتر هستم. اگر او با پدرش می رفت به چوپانی من تنها می رفتم و آب بازی را نیز یاد داشتم و کتاب می خواندم. این ها چیزهایی بودند که من داشتم و بچه میرگل نداشت.
باری یکی از زریاب یاد کرد و گفت اکنون در پیشاور است برای مجله وفا چیزهایی می‌نویسد به نام دور قمر و زمانی هم خبر شدم که زریاب رفته است به فرانسه و در مون پلیه زنده گی می کند. باری هم در کتاب جغرافیه خواندم که فرانسه انگور بسیار دارد و روزهای پاییزی اش سرد اند و من بی‌درنگ افتادم به یاد آن کست و آن صدای خوشایند که در باره آشنایی خودش با طاهر بدخشی حرف می زد و از خوشۀ انگور و زنبورهایی می گفت که در روزهای سرد ماه میزان سست و بی حال به هر سو می افتیدند. کتاب یادنامۀ طاهربدخشی را پیدا کردم و نبشتۀ زیبای استاد را خواندم خوشه انگور و بیت های مثنوی.
سال هشتاد ویک بود که یکی از شماره های فصلنامه آسمایی را به دست آوردم، یافتن و خواندنِ فصل نامه یی چون آسمایی در دهکده دورافتاده و کوهستانی مان در یشتیو موهبتی بود دست نیافتنی و سخت خوشایند. با این شماره آسمایی چیزهای بسیاری آموختم و نبشته کوتاهی از واصف باختری که گفته بود زریاب با نوشتن مارهای زیر درختان سنجد یک بار دیگر نشان داد که سالار داستان نویسی است. این نام خیلی خوشم آمد "مارهای زیر درختانِ سنجد" با خود می اندیشیدم این چی‌گونه داستانی است و چی‌گونه مارهایی؟ تا اینکه یک روز مجله دیگری به دستم رسید به نام اندیشه و هنر که انستیتوت گویته چاپ کرده بود و در برگ های پایانی مجله چشمم خورد به این عنوان، مارهای زیر درختان سنجد و خواندمش، چند بار پشت سر هم خواندم، نخواندم بلعیدم، نثر پخته آن ویرانگر بود و آن ساختار و پرداخت کاملن متفاوتش. یک بار دیگر از سلطان محمود متنفر شدم از کشتارها و ویرانگری هایش که به نام دین انجام می داد. این داستان یک سره افسونم کرد دلم به حالِ آن مار سوخت و به حال ابو ریحان بیرونی آن حکیم دانش‌مند و بزرگ که ناگزیر شده بود در برابر خودسری ها و خیره سری های سلطان لب فرو بندد و دَم نزند. دلم به استاد زریاب سوخت که خود بیرونی دیگری است، دلم به حال کودکان و زنانی سوخت که تشنه و گرسنه، وحشت‌زده و بی پناه می خواستند از خشم سلطان محمود بگریزند و به معبد سومنات پناه ببرند و دلم به معبد سومنات سوخت که قربانی حرص و آز محمود و لشکریانش شد. ده سال تمام می گذرد از آن نخستین خواندنِ مارهای زیر درختان سنجد و هنوز هم زیر زبانم است لذت خواندن نخستین. آن روزها می پنداشتم تکراری که در بعضی روایت های داستان آمده، اشتباه تایپی و چاپی است که نبود و این ناآگاهی من بود که اشتباه کرده بودم. این داستان هنوز هم رهایم نکرده است و نمی کند، هیچ داستانی و هیچ نبشته‌یی از زریاب اینگونه شیفته ام نکرده است. مارهای زیر درختان سنجد شه‌کار بی مانند زریاب است. بعدن نبشته های بسیاری را از زریاب خواندم و در مصاحبه های بسیاری صدایش را شنیدم ولی آن لذت نخستین که از شنیدن آن کست یادبود دهمین سالگرد شهادت طاهر بدخشی و حرف هایی که زریاب از آشنایی خودش با بدخشی می زد و از خوشه انگور و زنبورهایی می گفت که در ماه میزان سست و بی حال به هر سو می افتیدند هنوز هم نمی توانمش فراموش کردن و در ذهنم می گردند آن زنبورها و آن صدا.
نگاره: ‏زریاب و زنبورهای خزانی
بخشِ دوم
سپاس از دست اندرکارانِ نشریه پرسش که این نبشته گک را چاپ کردند.
==========
با دریغِ بسیار که آن کست نبود در میان کتاب‌ها، همان‌گونه که بیشتر کتاب ها نیز نبودند. و من بی هوده این سه سال را انتظار کشیده بودم. دلم برای آن کست و آن صدای خوش‌آیند که در باره آشنایی خودش با طاهر بدخشی گپ می زد و از زنبورهای سست و بی حالی می گفت که در ماه میزان به هر سو می افتیدند تنگ شده بود و آرزو می کردم که یک بار دیگر آن صدای نرم و خوش آیند را بشنوم. آن روزها شنیدن و گوش کردن رادیو بی بی سی از جمله کارهایی بود که می شد فرض نامیدش در خانۀ ما تمام کوشش به کار بسته می شد تا رادیو خاموش نباشد و پدرم همیشه به رادیو گوش می داد به رادیوی بی بی سی شاید تمام آدم های کلان دوست داشتند گوش بدهند به رادیو بی بی سی. کست های بسیاری آمدند و مدت ها وقت ما را ضایع ساختند ولی آن کست دیگر نیامد و آن صدای نرم و دلپذیر که از آشنایی خود ش با طاهر بدخشی در یک روز سرد پاییزی حرف می زد.
سال‌ها گذشتند و رفتند و شغنان نیز مانند سراسر افغانستان دچار آشوب و آشفته‌گی شد قحطی و قیمتی بر زمین بارید شاید هم رویید از زمین، هر چه بود غمِ نان، یاد زریاب را از سرم به در کرد و هم‌چنان یاد آن کست را. مدت‌ها بود که دیگر زریاب  در ذهنم نبود و هیچ نشانه ‌یی از او در زنده گی ما، نه کتابی، نه مقاله یی ونه صدای ضبط شده یی، تا اینکه یک روز ناگهان در رادیو گوینده‌یی گفت و اینک استاد رهنورد زریاب نویسنده و پژوهش‌گر برای ما حرف می زند و صدای نرم و دلپذیری دوید در سراسرِ خانه و در سراسرِ وجودم. شگفتی‌زده و پر هیجان به رادیو گوش می دادم به گمانِ بسیار رادیوی بی بی سی بود.
زریاب دوباره برگشته بود به ذهنم، از رادیو آمده بود همان‌گونه که به زنده گی ام آمده بود از کتاب های مکتب شاید هم کتاب ادبیات دری صنف هشتم( این کتاب پشتی نداشت و نمی دانم از صنف هشتم بود یا نی ) با آن داستانِ

هشت نامیمون تر از هفت

قسمتِ دوم و پایانی اندر باب هشت ثور
(هرقدر سعی کردم هیچ عکسی اپلود نشد)
========
از قدیم گفته اند که عیبش جمله بگفتی هنرش نیز بگو و من نیز در پهلوی عیب ها هنرهای مجاهدین را بگویم تا نگویند شرم باد این جوانکِ زشت صورت و زشت سیرت را که عینکِ کبودی بر چشم زده و همه چیزش کبود نموده است.
در این هیچ شکی نیست که هشتم ثور و پیروزی مجاهدین بدبختی بسیاری را به میان آورد و این حاکمانِ بی تجربه و بی برنامه عالمی را به باد دادند و راهِ پیروزی پاکستان را آسان‌تر ساختند ارتشِ بزرگ و مجهز را نابود ساختند همه چیز درهم و برهم شد و ملتی زیر و رو.
خانه هندوها خراب شد و از بعضی مسلمان ها آباد. و همین برادرکشی و پدرکشی سبب شد که بلای بدتری به نام طالبان نازل شود و خشک و تر را بسوزاند نه مجاهدی را بگذارد و نه کمونستی را.
بچۀ ضیاءالحق در عیدگاه نماز خواند و شکرانه پیروزی را به جا آورد زیرا وصیت پدرش عملی شده بود و افغانستان آهسته آهسته به آتش کشیده شد.
ما در کتاب های مکتب می خواندیم که "یک مجاهد ده دانه مرمی دارد اگر با پنج دانه اش سه کمونست را بکشد چند دانه دیگر باقی خواهد ماند؟" و بدین سان ما کودکانِ دبستانی یاد می گرفتیم آدم کشتن را در همان نخستین درس ها، کمی بعدتر خواندیم که کمونست به معنای خدا ناشناس و کسی نبود که بگوید این معنا نادرست است برساخته از سرِ خشم و خشونت.
اما در پهلوی همه این‌ها، این پیروزی سبب شد که ما از شر حکومتی فاشیستی که همه چیز را در دستِ خود قبضه کرده بود رهایی یابیم و هر کسی صدایش را بتواند بلند کردن. و این هشت ثور بود که قدرت را از چنگِ چار تا پکتیاوال برون کرد و به همه مردم رسانید و در این هیچ شک و شبهه یی نیست و هر که انکار کند لعنت بر او باد.
و امروز نسلِ تازه یی از فرزندانِ مجاهدین سابق دارند آهسته آهسته روی کار می آیند که نه تنها اشتباهات گذشته را می پذیرند بل خود نیز با جسارت و شجاعتی بی مانند ان را نقد می کنند.
و این مسئله ملی حل ناشدۀ ما بود که عقده های دیرینه را شگافت و به شکلِ دشمنی قومی بروز داد و گلبدین پشتون‌تبار با مسعود و ربانی تاجیک‌تبار به جنگ پرداخت و این تبِ ناسیونالیستی سیاف بود که وادارش ساخت افشار را به خاک یک سان کند تا انتقامش را از هزاره ها گرفته باشد.
اما هشت ثور با آنکه این زخم های کهنه شده را دوباره تازه ساخت به همه گان مجال نفس کشیدن داد که هنوز هم نفس می کشیم.
تاریخ باید بازخوانی شود و اشتباهاتِ همه گان برملا تا آینده گان بتوانند در روشنی آن گذشته را به بررسی بگیرند و خود اشتباه نکنند.
امیدوارم روزی برسد که همه جنایتکاران جنگی به دادگاه کشیده شوند و آن مجاهدی که به نام جهاد آدم می کشت در کنار کمونستِ قاتل یک جا و یک سان محاکمه شود و عبرت گیرد که جانِ آدم خیلی ارزشمند تر از همه چیز است و نباید ملتی را گوسفندوار قربانی کرد.

هشت نامیمون تر از هفت

قسمتِ اول

ماه ثور/ اردیبهشت، نماد و نشانۀ بهشت است. ماهی هست که لاله های سرخ‌رنگ و آتشین در آن سر از خاک می‌کشند و جهان را به شادی و شادابی می‌خوانند. هفتۀ نخستین این ماه هفته‌یی است که تمامی لاله ها بیرون می‌آیند، دریغا! که در روزهای هفتم و هشتم این ماه و در همان هفتۀ نخستین، در میهن ما به جای لاله های سرخ‌رنگ، سرهای سبز را چیدند و عالمی را به باد دادند و خونِ سرخ شهیدان به جای لاله سرزمین ما را رنگین ساخت.
هفت ثور روزِ نامیمونی بود ولی هشتم ثور بسا سیاه‌تر و شوم‌تر از آن برامد. اصلاً این دو عدد هفت وهشت برای ما خیلی نحس و بدشگون بوده اند وهستند.
از خودسری و خیره سری، تندی و شتاب، نادانی و ابلهیِ هفت‌ثوری‌ها، هشت‌ثوری‌ها به کوه ها برآمدند و در دشت و بیابان مسکن گزیدند بی آنکه بدانند کوه‌نشینی و دره گزینی آدم را طبیعتی خشن و وحشی می‌دهد و میلِ خون ریختن را دوچندان می سازد.
جای افسوس این است که مشتی شیادِ زبان‌باز و رندِ بحران‌ساز پای در میدان گذاشتند و توده ها را بسیج کردند که های مردم! دین و ایمان برباد رفت و کافرانِ آبی چشم اسلام را تباه کردند و شاید هم تباه می کردند اگر جلو شان گرفته نمی شد. خون در رگ های همه به جوش آمد و ندای جهاد فی سبیل الله همه جا را درنوردید . و به این‌گونه جهاد آغاز شد آن جهادی که مقدس و پاک بود که شوربختانه ازش سوء استفاده شد دستاوردش به همه نرسید و فقط عده یی از بهره آن خوردند. جوانان بسیاری در راه خدا و رسیدن به بهشت سینه ها را سپر ساختند و دشت ها را از خون خود رنگین، بی آنکه بدانند تفنگی که با آن کافر را می کشند مالِ آن کافری دیگر است که با لبخندی شیطانی و تمسخر آمیز در دست شان می دهد و راه را برای خود باز می کند و نانی که می خورند از پول یهود است و به اشارت یهود.
چارده سال تمام را در کوه و بیابان گذراندند و هزار گونه سختی کشیدند و همین بود که قلب ها شان را چنان از کینه و نفرت لبریز کرد که وقتی در هشتم ثور کابل را گرفتند نه خود را شناختند و نه بیگانه را.
کمونست ها، از روس تقلید کردند و با مظاهر تمدنی بزرگتر و بهتر آشنا شدند ولی تفنگ‌دارانِ ما از پاکستان و عربستان، همین امر سبب شد که هر روز عقب‌تر و پسمانده تر شوند از قبل، و چیزی را فرا نگرفتند به جز نصوار انداختن و چفیه و چلتار بستن.
سرانجام آن روز موعود فرا رسید و جهادگران پای‌تخت را گرفتند تا از پای در آورند یکدیگر را. از بختِ بد روزی که کابل سقوط کرد هفت ثور بود ولی برای آنکه جشنِ پیروزی کفر و اسلام به هم نیامیزد آن را هشت ثور نامیدند پنداشتند که از شومی این روز، رستند به دین ترفند، بی آنکه بدانند شومیِ کار از جای دیگری سرچشمه گرفت.
رسیدن به قدرت و گرفتن مقام چشم‌های همه را کور ساخت و کسی را نبود توانِ دیدنِ حریف، به جای آنکه همه از یک کاسه نان بخورند کاسه را بر سرهم شکستند و نه کاسه یی ماند و نه نانی برای خوردن، چون گرسنه ماندند افتیدند به جان و مالِ ملت.
یکی که در همه عمرش به جز خر و قاطر ندیده بود به یک باره مالک بنزِ مرسدسی شد که سوپر بنزین مصرف می کرد و این بیچاره هی گیر می داد که توپر می خواهم توپر و بنزین‌فروش درمانده بود که توپر چگونه جان‌وری است. و آن دگری که همه عمرش چشم را دوخته بود به در مسجد که چی وقت نانش آورند کودکان؟ صاحب مال و جاهی شد که نپرس. ملایی را آوردند وزیر ساختند و مولوی‌یی را امیر. یکی در حوضکِ تشناب عکسِ یادگاری می انداخت و دیگری سیم های تلفون را قطع کرد و به خانه برد بی چاره گمان می کرد به این سیم ها نیازی نیست و این قوطی چارکنجک بدونِ سیم هم می تواند کار کند.
یکی انگشت دنبوره‌چی‌یی را برید که موسیقی حرام است و آن دگری سرِ تلفون چی را که ضدِ اسلام. و این گونه بود که وطن برباد رفت و واویلای خلق تا آسمان. نه دری ماند و نه دیواری و نه از تمدن نشانی و یادگاری. از شهر نشانه‌یی نماند و برای کشتنِ مردم بهانه یی نماند. مکتب ها زندان شدند و زندان زایشگاه، شفاخانه پوسته عسکری شد و هوتل قرارگاه. و کسی در شهر نماند تا بگوید این همه کار تان بد بود و اشتباه. و از این رو جهادگران پنداشتند که مالکِ زمین اند و متولیِ دین و هیچ کسی نباید بگوید که بالای چشم تان ابروست.
همین خودحق پنداری و برحق انگاری سبب شد که بعد بیست سال نیز کوچک ترین انتقادی را بر نتابند و از خشم عربده کشند. یکی که از خرسواری به کروزین رسیده و یکی که در زمین سایه و در آسمان ستاره نداشت امروز تمامِ شهر در قید و قبضۀ اوست. حق داری که انتقاد را برنتابی و بیآغازی به بی‌آبی. دندان از خشم بسایی و عقده ها را بگشایی و مادر این ملت را بگایی.
نگاره: ‏قسمتِ اول

ماه ثور/ اردیبهشت، نماد و نشانۀ بهشت است. ماهی هست که لاله های سرخ‌رنگ و آتشین در آن سر از خاک می‌کشند و جهان را به شادی و شادابی می‌خوانند. هفتۀ نخستین این ماه هفته‌یی است که تمامی لاله ها بیرون می‌آیند، دریغا!  که در روزهای هفتم و هشتم این ماه و در همان هفتۀ نخستین، در میهن ما به جای لاله های سرخ‌رنگ، سرهای سبز را چیدند و عالمی را به باد دادند و خونِ سرخ شهیدان به جای لاله سرزمین ما را رنگین ساخت. 
هفت ثور روزِ نامیمونی بود ولی هشتم ثور بسا سیاه‌تر و شوم‌تر از آن برامد. اصلاً این دو عدد هفت وهشت برای ما خیلی نحس و بدشگون بوده اند وهستند. 
از خودسری و خیره سری، تندی و شتاب، نادانی و ابلهیِ هفت‌ثوری‌ها، هشت‌ثوری‌ها به کوه ها برآمدند و در دشت و بیابان مسکن گزیدند بی آنکه بدانند کوه‌نشینی و دره گزینی آدم را طبیعتی خشن و وحشی می‌دهد و میلِ خون ریختن را دوچندان می سازد. 
جای افسوس این است که مشتی شیادِ زبان‌باز و رندِ بحران‌ساز پای در میدان گذاشتند و توده ها را بسیج کردند که های مردم! دین و ایمان برباد رفت و کافرانِ آبی چشم اسلام را تباه کردند و شاید هم تباه می کردند اگر جلو شان گرفته نمی شد. خون در رگ های همه به جوش آمد و ندای جهاد فی سبیل الله همه جا را درنوردید . و به این‌گونه جهاد آغاز شد آن جهادی که مقدس و پاک بود  که شوربختانه ازش سوء استفاده شد دستاوردش به همه نرسید و فقط عده یی از بهره آن خوردند.   جوانان بسیاری در راه خدا و رسیدن به بهشت سینه ها را سپر ساختند و دشت ها را از خون خود رنگین، بی آنکه بدانند تفنگی که با آن کافر را می کشند مالِ آن کافری دیگر است که با لبخندی شیطانی و تمسخر آمیز در دست شان می  دهد و راه را برای خود باز می کند و نانی که می خورند از پول یهود است و به اشارت یهود.
چارده سال تمام را در کوه و بیابان گذراندند و هزار گونه سختی کشیدند و همین بود که قلب ها شان را چنان از کینه و نفرت لبریز کرد که وقتی در هشتم ثور کابل را گرفتند نه خود را شناختند و نه بیگانه را.
کمونست ها، از روس تقلید کردند و با مظاهر تمدنی بزرگتر و بهتر آشنا شدند ولی تفنگ‌دارانِ ما از پاکستان و عربستان، همین امر سبب شد که هر روز عقب‌تر و پسمانده تر شوند از قبل، و چیزی را فرا نگرفتند به جز نصوار انداختن و چفیه و چلتار بستن.
سرانجام آن روز موعود فرا رسید و جهادگران پای‌تخت را گرفتند تا از پای در آورند یکدیگر را. از بختِ بد روزی که کابل سقوط کرد هفت ثور بود ولی برای آنکه جشنِ پیروزی کفر و اسلام به هم نیامیزد آن را هشت ثور نامیدند پنداشتند که از شومی این روز، رستند به دین ترفند، بی آنکه بدانند شومیِ کار از جای دیگری سرچشمه گرفت.
رسیدن به قدرت و گرفتن مقام چشم‌های همه را کور ساخت و کسی را نبود توانِ دیدنِ حریف، به جای آنکه همه از یک کاسه نان بخورند کاسه را بر سرهم شکستند و نه کاسه یی ماند و نه نانی برای خوردن، چون گرسنه ماندند افتیدند به جان و مالِ ملت.
یکی که در همه عمرش به جز خر و قاطر ندیده بود به یک باره مالک بنزِ مرسدسی شد که سوپر بنزین مصرف می کرد و این بیچاره هی گیر می داد که توپر می خواهم توپر و بنزین‌فروش درمانده بود که توپر چگونه جان‌وری است. و آن دگری که همه عمرش چشم را دوخته بود به در مسجد که چی وقت نانش آورند کودکان؟ صاحب مال و جاهی شد که نپرس. ملایی را آوردند وزیر ساختند و مولوی‌یی را امیر. یکی در حوضکِ تشناب عکسِ یادگاری می انداخت و دیگری سیم های تلفون را قطع کرد و به خانه برد بی چاره گمان می کرد به این سیم ها نیازی نیست و این قوطی چارکنجک بدونِ سیم هم می تواند کار کند.
یکی انگشت دنبوره‌چی‌یی را برید که موسیقی حرام است و آن دگری سرِ تلفون چی را که ضدِ اسلام. و این گونه بود که وطن برباد رفت و واویلای خلق تا آسمان. نه دری ماند و نه دیواری و نه از تمدن نشانی و یادگاری. از شهر نشانه‌یی نماند و برای کشتنِ مردم بهانه یی نماند. مکتب ها زندان شدند و زندان  زایشگاه، شفاخانه پوسته عسکری شد و هوتل قرارگاه. و کسی در شهر نماند تا بگوید این همه کار تان بد بود و اشتباه. و از این رو جهادگران پنداشتند که مالکِ زمین اند و متولیِ دین و هیچ کسی نباید بگوید که بالای چشم تان ابروست.
همین خودحق پنداری و برحق انگاری سبب شد که بعد  بیست سال نیز کوچک ترین انتقادی را بر نتابند و از خشم عربده کشند. یکی که از خرسواری به کروزین رسیده  و یکی که در زمین سایه و در آسمان ستاره نداشت امروز تمامِ شهر در قید و قبضۀ اوست. حق داری که انتقاد را برنتابی و بیآغازی به بی‌آبی. دندان از خشم بسایی و عقده ها را بگشایی و مادر این ملت را بگایی.‏

شتاب‌زده گانِ حکومتی و حکومتی های شتاب‌زده

روزگاری تبِ تند سیاست افتاده بود به جانِ آدم‌های ما، و هر کسی می‌خواست به گونه‌یی دست بیندازد در این دریای خروشان و ماهی‌یی، صدفی، گوهری یا چیزی به دست آورد از این دریا. در آن روزهای پُر از خشم و خروش، مارکسیسزم را یکی از راه های اصلی درمانِ دردها یافته بودند و شاید هم بود و مردم گروه گروه می‌شدند مارکسیست. بی آنکه کسی را باشد درکِ درستی از مارکس و فلسفه اش. دانشی‌مردی مارکس را "پیام‌بر بی امّت" خوانده بود و به راستی هم، چنین بود این مرد، هیچ کسی گپ‌هایش را در نیافت آن‌گونه که او خود می‌خواست، لنین، استالین و تمام کسانی که سنگِ فلسفۀ مارکس را بر سینه می‌زدند به چپ راهه افتیدند و در دایره‌یی شوم و معکوس آغازیدند به گردِ خود گردیدن، هر چه بود آن‌ها توانسته بودند تغییر بسیاری بیاورند در خود و جهانِ خود، گروهی هم در افغانستان سوار این موج شدند و هی راندند و راندند، تا برسند به گردونۀ قدرت، به ده شاخه و پارچه تقسیم شدند و شوروی هم مانند یک انبر عظیم پولادین همه را دوباره جمع کرد و چسپانید به هم، بی آنکه هم‌دلی و هم‌یاری داشته باشند با هم، و دست به کودتایی زدند که فرجامش تلخ بود و عاقبتش سخت وحشت‌ناک، مشتی جوانانِ جوش‌آورده و جنونِ قدرت‌زده رسیدند به قدرت، و چشم‌های شان کور شد از قدرت، آخر وحشت‌ناک است پیروزی‌یی که یک‌ شبه به دست آمده باشد و آدم را چنان نشئه می‌سازد که نه خود را می‌شناسد و نه بیگانه را و همین است رازِ قلدری و قلچماقی،
آموزگار‌های ساده‌ شدند شهردار و فرماندار و مدیرانِ دبیرستان شدند استان‌دار بی آنکه ظرفیتش را داشته باشند یا کیفیتش را، کار از بیخ و بن خراب بود مردی که تا دیروز مدیر یک دبیرستان بود امروز شده بود وزیر خارجه و معاون نخست وزیر و پنداشته بود که ملت همه دانش‌آموز اند و می شود با چوب و فلکه بر آن‌ها حکومت راند و آن دیگری که از کارمندیِ ساده یک بانک و یک شرکت هرگز بالا نرفته بود یک دَم خود را بر سریرِ سلطنت دید و فراموشش شد از خویشتن و پنداشت خداییست که بر زمین فرمان می راند. یکباره چون پیلانِ مست برگشتند و لگدکوب کردند تمام خشک و تر را، هر سری را که می دیدند می ارزد به تنی، سرِ دار بردند و هر سرداری را زیر ساطور.
وحشت و دهشتی بود که نپرس و ظلمتی بود که چشمت مبیناد. رنگِ سرخِ پرچم شوروی کور کرده بود هم خلق را و هم پرچمِ پُرچَم را، و بوی خونِ خلق جان می دمید در کالبد خلقی ها. در و دیوار را رنگِ سرخ زدند تا به چشم نیاید خون‌هایی که ریخته می شد هر روز بر زمین. عقده های فروخفته یی که سال های دراز در درونِ شان لانه کرده بود به یک‌باره زد برون و بسیاری را فرو برد پلچرخی و پلیگون.
روزهای سیاهی و ستم بودند که رفتند و هرگز برنگردند. این تازه به دوران رسیده های افسار گسیخته چنان و چندان بستند و بردند و کشتند که هیچ خانه یی خالی نماند از ماتم و هیچ لانه یی مصئون نبود از غم. ماهیان کوکچه مرده ها را می خوردند و سگ های پلچرخی زنده ها را، چه سرها که نرفت بر باد و چه تن ها که نیفتاد بر خاک، شتاب‌زده گانِ حکومتی و حکومتی‌های شتاب‌زده، چنان غرقِ قدرت و قلدری بودند که خدا را در آسمان مشت می‌زدند و فرشته ها را در زمین لگد، با هر هورایی یکی را می گرفتند و می کشتند او را، نیمی از مردم در زندان پوسید و نیمی در زیرِ زندان. نه ملای مسجد در امان بود و نه معلمِ مدرسه، نه داکتر دندان و نه مهندس و آوازخوان. چه روزِ سیاهی بود این هفت ثور و این انقلاب که نه کتاب‌خوانی ماند و نه کتاب و دریغا که هنوزهم حاضر نیستند که پس بدهند حساب.
چشم های همه بسته بود و همه جا چشم‌بندان، و بی هیچ ترس و هراسی مکتب ها را ساخته بودند زندان، و هنوز هم بسیاری ها نیستند پشیمان، نه ترسی از خدا بود و نه شرمی از خلقِ خدا.
نگاره: ‏شتاب‌زده گانِ حکومتی و حکومتی‌های شتاب‌زده
============
روزگاری تبِ تند سیاست افتاده بود به جانِ آدم‌های ما،  و هر کسی می‌خواست به گونه‌یی دست بیندازد در این دریای خروشان و ماهی‌یی، صدفی، گوهری یا چیزی به دست آورد از این دریا. در آن روزهای پُر از خشم و خروش، مارکسیسزم را یکی از راه های اصلی درمانِ دردها یافته بودند و شاید هم بود و مردم گروه گروه می‌شدند مارکسیست. بی آنکه کسی را باشد درکِ درستی از مارکس و فلسفه اش. دانشی‌مردی مارکس را

چرند


بعد از گپ و گفتی کوتاه با سرور این چرندَکِ کوتاه زاده شد آن هم از سرِ بغض و دلتنگی
=============
گاهی وقت ها دستی نامرئی و زورمند گلولۀ پنبه را می‌گیرد و به زور می‌چپاند در دهانِ آدم، آدم اگر خودش را تکه تکه هم بکند نمی‌تواند فرو ببردش و نمی‌تواند فراز بیاوردش، بدبختی بزرگی است نه؟
گاهی دلِ آدم تنگ می‌شود نه معمولی و ساده، بلکه چنان تنگ که آدم می‌خواهد کاردی بگیرد و سینه اش را پاره پاره کرده این دل لعنتی را بیاورد بیرون و در مشتش بفشارد چندان که از تپیدن و تنگ شدن باز مانَد این دل، آخر دلی که هر لحظه تنگِ کسی شود که در نزدیکی‌ات نیست، به درد چه چیزی می‌خورد؟ جز اینکه بگیری و بیندازیش پیشِ سگی گرسنه و او هم آن را بجود تند تند و قیمه قیمه کند.
چقدر بد است که آدم هر لحظه بیفتد به یاد کسی، یک کس نه، دو کس نه دست‌کم ده ها کس. این دوست‌داشتن نیست، ضعفِ آدم است که دلش هر لحظه، تنگ شود و تنگ‌تر به یاد کسی یا کسانی. حالی چی فرقی دارد که کیست این کس؟ میلاد است که این ساعت در تختِ خوابش "گیم" می‌زند، یا نوید است که در اتاقی در تاجیکستان دارد شعر می‌خواند یا سرور است که در جرمنی است و فیس‌بوک بازی می‌کند یا عطاالله بچۀ فریدون است که در یشتیو دارد خوابک های خوشِ کودکانه اش را می‌بیند؟ صمیم است یا هارون، اورنگ است یا حکیم؟ نریمان است یا نصرو؟ اصلاً فرقی نمی‌کند که کیست این آدم؟
فقط یکی باید باشد که دلِ آدم بی هیچ بهانه‌یی، بهانه‌اش را بگیرد و به یادش غم را در خود و بر خود انبار کند. چقدر بد است که آدم یادِ نخستین روزهای خوشِ آشناییش بیفتد با بچه ها که تک تک از فیسبوک یافت هر کدامش را و بدل شدند به یاران گرمابه و گلستان، دوستانی که اگر نباشند دنیای رنگین بدون شان بی‌رنگ است. ای کاش جهان این‌قدر بزرگ و گسترده نمی‌بود و می‌شد که سرت را از پنجره می‌کشیدی بیرون و داد می‌زدی بچه ها دلم تنگ شده بیایید یک دقیقه‌یی با هم باشیم و همه جمع می‌شدند. هی هی لعنت به این دنیای کلان و گسترده که هر کسی را به گوشه‌یی پرتاب کرده است و همه را جدا از هم نگه می‌دارد در خط هایی موازی می گردند و کسی به کسی نمی رسد. چقدر بد است که آدم حافظۀ مزخرف و موریانه خورده‌یی داشته باشد و این حافظۀ لعنت‌شده ذره ذره به یاد داشته باشد روزهای خوشش را و خودش ذره ذره شود به یاد آن روزها. حافظۀ بی‌هوده و احمقی که تمام کارها و وظایف روزمره اش را فراموش کند و فقط و فقط بچسپد به یاد روزهایی که با بچه ها گذرانده باشد به خنده و شادی. حافظۀ کثیفی که بزرگترین کارها و دستورهای دفتری و اداری را یادش برود و آدم را بیندازد به زیر شماتت و ملامت کارفرما، برادر، خویش و قوم؛ ولی کوچک‌ترین حرکات رفیقان، خنده ها و حرف های شان را تک تک و جزء به جزء به یاد داشته باشد و به هیچ روی نتواند از یاد بردن.
خاطره ها چیزهای بد و نفرت انگیزی اند که آدم را از کار و زندگی می‌اندازند و فقط و فقط برایش فیلم های کوتاهی نشان می دهند پاره پاره و بریده بریده از زندگی گذشته اش بی آنکه بدانند چقدر پاره پاره کرده اند و بریده اند این دل را، این دلِ احمق و بی‌هوده را که فقط یاد دارد تنگ شود به یاد کسی یا کسانی، هی هی! ای هزار لعنت بر این دل.
— با ‏‎Sarwar Anwarzada‎‏.
نگاره: ‏بعد از گپ و گفتی کوتاه با سرور این چرندَکِ کوتاه زاده شد آن هم از سرِ بغض و دلتنگی
=============
گاهی وقت ها دستی نامرئی و زورمند گلولۀ پنبه را می‌گیرد و به زور می‌چپاند در دهانِ آدم، آدم اگر خودش را تکه تکه هم بکند نمی‌تواند فرو ببردش و نمی‌تواند فراز بیاوردش، بدبختی بزرگی است نه؟
گاهی دلِ آدم تنگ می‌شود نه  معمولی و ساده، بلکه چنان تنگ که آدم می‌خواهد کاردی بگیرد و سینه اش را پاره  پاره کرده  این دل لعنتی را بیاورد بیرون و در مشتش بفشارد چندان که از تپیدن و تنگ شدن باز مانَد این دل، آخر دلی که هر لحظه تنگِ کسی شود که در نزدیکی‌ات نیست، به درد چه چیزی می‌خورد؟  جز اینکه بگیری و بیندازیش پیشِ سگی گرسنه و او هم آن را بجود تند تند و قیمه قیمه کند.
چقدر بد است که آدم هر لحظه بیفتد به یاد کسی، یک کس نه، دو کس نه دست‌کم ده ها کس. این دوست‌داشتن نیست، ضعفِ آدم است که دلش هر لحظه، تنگ شود و تنگ‌تر به یاد کسی یا کسانی. حالی چی فرقی دارد که کیست این کس؟ میلاد است که این ساعت در تختِ خوابش

زریاب و زنبورهای خزانی


بخش نخست
سال‌ها پیش، کودکِ چار یا پنج ساله‌یی بودم. شوخ و بازی‌گوش، بد نیست که بگویم کمی بیش‌تر از هم‌سن و سالانم باهوش‌تر. فکر می‌کنم پدرم اندکی بیش‌تر از دیگران برایم میدان می‌داد و من هم تا یک حدی پررو شده بودم این پررویی پایم را به مهمان‌خانه بیش‌تر باز می‌کرد و دایره بازی‌ام را تنگ‌تر. مهمان‌خانه پاتوقِ رفقای پدر بود که دست‌کم هفتۀ یک‌بار می‌آمدند رفیقانی که از ره‌روان و سرسپرده‌گان طاهر بدخشی بودند و از هم‌کیشانِ پدر و طاهر بدخشی نامی آشنا در خانه و برای من. آن سال‌ها در کابل هنوز صلح و آرامش بود و هنوز شهر دست‌خوش جدالِ «جنگ‌شیفته‌گان و تفنگ‌باره‌‌گان» نشده بود، در شهر زنده‌گی می‌شد ولی زنده‌گی‌ها گرفته نمی‌شد اگر می‌شد هم پنهانی و نه آشکار. تنها چیزی که آرامشِ شهریان را به‌هم می‌زد و همه روزه چند تنی را به خاک و خون می‌کشید راکت‌های چینایی و اسراییلی بودند که از بلندی‌های اطراف شهر گلبدین حکمت‌یار و دیگر عاشقانِ قدرت و قلدری پرتاب می‌کردند و جنونِ جنگ‌باره‌گی خود را بدین‌سان درمان می‌کردند.
در یکی از آن سال‌های خوش دهمین سال‌گرد شهادت محمد طاهر بدخشی از خردمندترین و آگاه‌ترین رهبرانِ جنبش سیاسی چپ برگزار شد و چند روز بعدش که به گمانم زمستان بود کست (نوار) تیپ را به خانه آورده بودند و به خطی خوش که نمی‌دانم کی برایم خواند؟ روی آن نوشته بودند محفل دهمین یادبود شهید محمد طاهربدخشی این نوار روزها و شب‌ها در خانه ما شنیده می‌شد. تمام اعضای خانواده با شوق و ذوق عجیب و شگفتی برانگیزی به آن گوش می‌دادند و به همۀ آن آدم‌هایی که حرف‌های خسته‌کن می‌زدند و صداهای خسته کننده‌یی داشتند. من هم گاهی گوش می‌دادم و هیچ سر در نمی‌آوردم از آن حرف‌ها. تا این‌که در غروب یکی از آن روزها صدایی نرم و خوش‌آیند در باره آشنایی خودش با طاهر بدخشی چیزهایی می‌گفت، من هم آمدم و گوش سپردم. مردی در «تَیپ» گپ می‌زد و با آن صدای دل‌نشین و خوش‌آیندش در بارۀ آشنایی خودش با بدخشی چیزهایی می‌گفت از خوشه انگور و بیت‌های مثنوی می‌گفت و قصه زنبورهایی را می‌کرد که در ماه میزان سست و بی حال بودند و به هر سو می‌افتیدند شاید هم گفته بود زنبورهای خزانی. برخلاف دیگران حرف‌هایش برایم خیلی واضح و روشن بودند و خیلی هم خوب می‌فهمیدم که چی می‌گوید. شاید هم به دلیل این‌که انگور را خیلی دوشت داشتم و با نام مثنوی آشنا بودم که پدرم آن‌را زیاد می‌خواند و می‌گفت مثنوی شریف است و من او را چیزی در ردیف قرآن حساب می‌کردم و حرمتی به اندازۀ قرآن برایش قایل بودم؛ زیرا هر دو شریف خوانده می‌شدند. درک حرف‌های این مرد را برای کودکی چون من آسان ساخته بود. و شایدهم از این‌که از زنبور می‌ترسیدم خیلی دقیق و کنج‌کاوانه به آن‌چه او می‌گفت وهر لحظه از زنبورهایی حرف می‌زد که در ماه میزان سست و بی‌حال بودند و به هر سو می‌افتیدند زنبورهای خزانی گوش سپرده بودم هرچه بود از حرف‌هایش خیلی خوشم آمد و لذت بردم و از مادرم پرسیدم مادر! ای آدم کی بود؟ مادرم گفت استاد است آدم بسیار بزرگی است گفتم بزرگ یعنی چی؟ گفت بزرگ یعنی کلان، این آدم استاد است استاد بسیارکلان. نامش زریاب است پنداشتم زریاب حتمن آدمی است به کلانی درختِ سیبِ حویلی مان و برای یک لحظه از زریاب ترسیدم و زیرلب چند بار زمزمه کردم زریاب، زریاب، زریاب. بازهم پرسیدم زریاب از پدرم کده هم کلان‌تر است؟ مادرم خندید گفت من ندیده‌ام‌اش ولی می‌گویند که استادی است بسیار دانش‌مند. با خود گفتم حتمن تمام آدم‌های کلان دانش‌مند هستند هم زریاب و هم پدرم و من هم روزی که کلان شوم دانش‌مند خواهم شد و باز زیرلب چند بار زمزمه کردم زریاب، زریاب، زریابِ دانش‌مند و کلان...
آن سال‌ها گذشتند، کابل سقوط کرد و موجی از خون و خاکستر سراسرِ شهر را درنوردید. ما هم آواره شدیم از شهری به شهری، بالاخره به شغنانِ بدخشان رسیدیم و در آن‌جا ماندگار شدیم جایی که بابه و بابه کلان‌هایم به‌دنیا آمدند و در همان‌جا از دنیا رفتند، نیمی از کتاب‌های پدرم در آتشِ جنگ سوختند و نیمی دیگر را مادرم از ترس سوختاند از ترس این‌که مبادا جنگ‌شیفته‌گانِ کتاب‌ناخوان، پدرم را به گناهِ خواندن و داشتنِ کتاب بکُشند. تمام کتاب‌ها سوختند؛ فقط چند تایی را یکی از خویشاوندان نجات داده و بعدن به بدخشان فرستاد کتاب‌ها و دیگر اسبابِ خانه که مانندِ ما از جنگ گریخته و آواره شده بودند سه سال را در غربت و بدبختی و در راه‌ها و خانه‌های مختلفی به سر بردند و بعد از سفری دور و دراز به بدخشان رسیدند. بعد از سه سال، سه سال مدت کمی نیست، سه سال عمر یک آدم است در این مدت من به سن مکتب رسیده بودم، در صنف اول درس می‌خواندم و به اصطلاحِ روستاییانِ ما چشمِ خط پیدا کرده بودم و می‌توانستم کتاب بخوانم. نخستین بسته‌ها را که باز کردم چشمم افتید به مثنوی معنوی، به گفتۀ پدرم مثنوی شریف. که پشتیِ قهوه‌یی داشت و اندازه‌اش کمی بزرگ‌تر از نان‌های سیلویی بود که در کابل خورده بودم و مزه شان از کابل تا بدخشان آمده بود با من و هیچ از یادم نمی‌رفت.
هر چه پالیدم که چشمم به نواری بیفتد، نوار تیپی که پشتش با خطی خوش نوشته باشد محفل دهمین یادبود شهید محمدطاهربدخشی؛ ولی نبود با دریغ بسیار که نبود و من بی‌هوده این سه سال را انتظار کشیده بودم و بی‌هوده امید داشتم که بازهم آن صدای دل‌نشین و خوش‌آیند را می‌شنوم که در بارۀ آشنایی خودش با طاهر بدخشی حرف بزند و از خوشۀ انگور و بیت‌های مثنوی بگوید و از زنبورهایی که در ماه میزان سست و بی‌حال به هر سو می‌افتیدند، زنبورهای خزانی.
چرا؟ این نام‌ها: زریاب، زنبورهای خزانی، خوشۀ انگور و بیت‌های مثنوی و ... سه سال تمام را در کنجی از حافظه‌ام نشسته بودند و بیرون نمی‌رفتند.
چرا؟ کودکِ چار یا پنج ساله‌یی خاطرۀ خوشِ صدای دل‌نشین و خوش‌آیند مردی به نام زریاب را از کابل بگیرد و با خود ببرد تا بدخشان؟ شاید هم زریاب برایم اهمیت نداشت؛ ولی از انگور حرف می‌زد در آن سال‌های گرسنه‌گی و گلوله دیدن خوشۀ انگور خیال بود و محال و جنون و هم چنان دیدنِ نان‌های سیلو که آدم را به یاد مثنوی شریف می‌انداختند و دیدنِ مثنوی آدم را یادِ نان‌های سیلو می‌انداخت که اندکی کوچک‌تر از مثنوی شریف بودند.
دنباله دارد
— با ‏‎Fahim Rasa‎‏ و ‏رهنورد زریاب‏.

نگاره: ‏زریاب و زنبورهای خزانی
بخش نخست
سال‌ها پیش، کودکِ چار یا پنج ساله‌یی بودم. شوخ و بازی‌گوش، بد نیست که بگویم کمی بیش‌تر از هم‌سن و سالانم باهوش‌تر. فکر می‌کنم پدرم اندکی بیش‌تر از دیگران برایم میدان می‌داد و من هم تا یک حدی پررو شده بودم این پررویی پایم را به مهمان‌خانه  بیش‌تر باز می‌کرد و دایره بازی‌ام را تنگ‌تر. مهمان‌خانه پاتوقِ رفقای پدر بود که دست‌کم هفتۀ یک‌بار می‌آمدند رفیقانی که از ره‌روان و سرسپرده‌گان طاهر بدخشی بودند و از هم‌کیشانِ پدر و طاهر بدخشی نامی آشنا در خانه و برای من. آن سال‌ها در کابل هنوز صلح و آرامش بود و هنوز شهر دست‌خوش جدالِ «جنگ‌شیفته‌گان و تفنگ‌باره‌‌گان» نشده بود، در شهر زنده‌گی می‌شد ولی زنده‌گی‌ها گرفته نمی‌شد اگر می‌شد هم پنهانی و نه آشکار. تنها چیزی که آرامشِ شهریان را به‌هم می‌زد و همه روزه چند تنی را به خاک و خون می‌کشید راکت‌های چینایی و اسراییلی بودند که از بلندی‌های اطراف شهر گلبدین حکمت‌یار و دیگر عاشقانِ قدرت و قلدری پرتاب می‌کردند و جنونِ جنگ‌باره‌گی خود را بدین‌سان درمان می‌کردند.
در یکی از آن سال‌های خوش دهمین سال‌گرد شهادت محمد طاهر بدخشی از خردمندترین و آگاه‌ترین رهبرانِ جنبش سیاسی چپ برگزار شد و چند روز بعدش که به گمانم زمستان بود کست (نوار) تیپ را به خانه آورده بودند و به خطی خوش که نمی‌دانم کی برایم خواند؟ روی آن نوشته بودند محفل دهمین یادبود شهید محمد طاهربدخشی این نوار روزها و شب‌ها در خانه ما شنیده می‌شد. تمام اعضای خانواده با شوق و ذوق عجیب و شگفتی برانگیزی به آن گوش می‌دادند و به همۀ آن آدم‌هایی که حرف‌های خسته‌کن می‌زدند و صداهای خسته کننده‌یی داشتند. من هم گاهی گوش می‌دادم و هیچ سر در نمی‌آوردم از آن حرف‌ها. تا این‌که در غروب یکی از آن روزها صدایی نرم و خوش‌آیند در باره آشنایی خودش با طاهر بدخشی چیزهایی می‌گفت، من هم آمدم و گوش سپردم. مردی در «تَیپ» گپ می‌زد و با آن صدای دل‌نشین و خوش‌آیندش در بارۀ آشنایی خودش با بدخشی چیزهایی می‌گفت از خوشه انگور و بیت‌های مثنوی می‌گفت و قصه زنبورهایی را می‌کرد که در ماه میزان سست و بی حال بودند و به هر سو می‌افتیدند شاید هم گفته بود زنبورهای خزانی. برخلاف دیگران حرف‌هایش برایم خیلی واضح و روشن بودند و خیلی هم خوب می‌فهمیدم که چی می‌گوید. شاید هم به دلیل این‌که انگور را خیلی دوشت داشتم و با نام مثنوی آشنا بودم که پدرم آن‌را زیاد می‌خواند و می‌گفت مثنوی شریف است و من او را چیزی در ردیف قرآن حساب می‌کردم و حرمتی به اندازۀ قرآن برایش قایل بودم؛ زیرا هر دو شریف خوانده می‌شدند. درک حرف‌های این مرد را برای کودکی چون من آسان ساخته بود. و شایدهم از این‌که از زنبور می‌ترسیدم خیلی دقیق و کنج‌کاوانه به آن‌چه او می‌گفت وهر لحظه از زنبورهایی حرف می‌زد که در ماه میزان سست و بی‌حال بودند و به هر سو می‌افتیدند زنبورهای خزانی گوش سپرده بودم هرچه بود از حرف‌هایش خیلی خوشم آمد و لذت بردم و از مادرم پرسیدم مادر! ای آدم کی بود؟ مادرم گفت استاد است آدم بسیار بزرگی است گفتم بزرگ یعنی چی؟ گفت بزرگ یعنی کلان، این آدم استاد است استاد بسیارکلان. نامش زریاب است پنداشتم زریاب حتمن آدمی است به کلانی درختِ سیبِ حویلی مان و برای یک لحظه از زریاب ترسیدم و زیرلب چند بار زمزمه کردم زریاب، زریاب، زریاب. بازهم پرسیدم زریاب از پدرم کده هم کلان‌تر است؟ مادرم خندید گفت من ندیده‌ام‌اش ولی می‌گویند که استادی است بسیار دانش‌مند. با خود گفتم حتمن تمام آدم‌های کلان دانش‌مند هستند هم زریاب و هم پدرم و من هم روزی که کلان شوم دانش‌مند خواهم شد و باز زیرلب چند بار زمزمه کردم زریاب، زریاب، زریابِ دانش‌مند و کلان...
آن سال‌ها گذشتند، کابل سقوط کرد و موجی از خون و خاکستر سراسرِ شهر را درنوردید. ما هم آواره شدیم از شهری به شهری، بالاخره به شغنانِ بدخشان رسیدیم و در آن‌جا ماندگار شدیم جایی که بابه و بابه کلان‌هایم به‌دنیا آمدند و در همان‌جا از دنیا رفتند، نیمی از کتاب‌های پدرم در آتشِ جنگ سوختند و نیمی دیگر را مادرم از ترس سوختاند از ترس این‌که مبادا جنگ‌شیفته‌گانِ کتاب‌ناخوان، پدرم را به گناهِ خواندن و داشتنِ کتاب بکُشند. تمام کتاب‌ها سوختند؛ فقط چند تایی را یکی از خویشاوندان نجات داده و بعدن به بدخشان فرستاد کتاب‌ها و دیگر اسبابِ خانه که مانندِ ما از جنگ گریخته و آواره شده بودند سه سال را در غربت و بدبختی و در راه‌ها و خانه‌های مختلفی به سر بردند و بعد از سفری دور و دراز به بدخشان رسیدند. بعد از سه سال، سه سال مدت کمی نیست، سه سال عمر یک آدم است در این مدت من به سن مکتب رسیده بودم، در صنف اول درس می‌خواندم و به اصطلاحِ روستاییانِ ما چشمِ خط پیدا کرده بودم و می‌توانستم کتاب بخوانم. نخستین بسته‌ها را که باز کردم چشمم افتید به مثنوی معنوی، به گفتۀ پدرم مثنوی شریف. که پشتیِ قهوه‌یی داشت و اندازه‌اش کمی بزرگ‌تر از نان‌های سیلویی بود که در کابل خورده بودم و مزه شان از کابل تا بدخشان آمده بود با من و هیچ از یادم نمی‌رفت.
هر چه پالیدم که چشمم به نواری بیفتد، نوار تیپی که پشتش با خطی خوش نوشته باشد محفل دهمین یادبود شهید محمدطاهربدخشی؛ ولی نبود با دریغ بسیار که نبود و من بی‌هوده این سه سال را انتظار کشیده بودم و بی‌هوده امید داشتم که بازهم آن صدای دل‌نشین و خوش‌آیند را می‌شنوم که در بارۀ آشنایی خودش با طاهر بدخشی حرف بزند و از خوشۀ انگور و بیت‌های مثنوی بگوید و از زنبورهایی که در ماه میزان سست و بی‌حال به هر سو می‌افتیدند، زنبورهای خزانی. 
چرا؟ این نام‌ها: زریاب، زنبورهای خزانی، خوشۀ انگور و بیت‌های مثنوی و ... سه سال تمام را در کنجی از حافظه‌ام نشسته بودند و بیرون نمی‌رفتند.
چرا؟ کودکِ چار یا پنج ساله‌یی خاطرۀ خوشِ صدای دل‌نشین و خوش‌آیند مردی به نام زریاب را از کابل بگیرد و با خود ببرد تا بدخشان؟  شاید هم زریاب برایم اهمیت نداشت؛ ولی از انگور حرف می‌زد در آن سال‌های گرسنه‌گی و گلوله  دیدن خوشۀ انگور خیال بود و محال و جنون و هم چنان دیدنِ نان‌های سیلو که آدم را به یاد مثنوی شریف می‌انداختند و دیدنِ مثنوی آدم را یادِ نان‌های سیلو می‌انداخت که اندکی کوچک‌تر از مثنوی شریف بودند.
دنباله دارد‏

...

ونیز را شهر دریاها گفته‌اند روزگاری آرزو داشتم که ببینمش، خدا خیر دهد شهردار ما را که کابل را بهتر از ونیز ساختند و اکنون هیچ آرزویی نمانده بر دل.
ام‌روز کابل دریایی‌تر از ونیز بود.

یَشتیو را نمی‌شود دوست نداشت هر چند سگِ هاری‌ست


دلم به حال این خانه می‌سوزد که تک و تنها در میانِ برف نشسته و گذرِ عمر را می‌بیند. تنهایی و دلتنگ شدن از مشخصه های اصلی این خانه هاست و منزوی و گوشه‌گیر بودنِ آن کمبود دارو و امکاناتِ بهداشتی را دو چند می‌سازد.
دیدنِ این خانه‌گکِ دورافتاده با آن بامِ چوب‌پوش ساده و آن دودِ سیاه ناشی از چوب و بته جنگلی و شاید هم پاروی حیوانی و آن انبارِ کاهِ سبز و علوفه برای گوسپندان بر بام، که ما در شغنانی به آن wekhtean ( انبار بزرگ کاه ) می‌گوییم. مستقیماً مرا به یاد خانۀ خودمان می‌اندازد و به یادِ یَشتیوِ کوچک و سرد و سنگلاخی ما. َیشتیوی که برای دیگران گوشه‌یی از جهان است و برای من همۀ جهان.
این خانه‌گکِ دوست‌داشتنی که در منطقۀ شیوه ِ شغنان است شباهتِ وحشت‌ناکی به خانۀ خود مان در یَشتیو دارد و جایی که باشنده‌گانِ یشتیو نامش را از دَشتُکِ ( دشتِ کوچک ) سه مُهر، به دَشتُکِ جمشید تغییر دادند و در خوش‌بینانه ترین حالت دَشتُکِ استاد جمشید می‌خوانندش. و حسِ نوستالوژی مهار ناشدنی‌یی را در من بیدار می‌سازد و دلتنگی ام را بیشتر و بیشتر قمچین می‌زند. یَشتیو روستای کوچکی است و شاید هم کوچک‌ترین، زادگاه‌ام نیست؛ اما جایی است که از یازده سالگی تا همین‌دَم خانه مان آن‌جاست و همه چیز من. یشتیو خوی و خواصِ عجیب و شگفتی برانگیزی دارد. در بهار جامۀ سبز می‌پوشد و روز‌به‌روز شاداب‌تر، سیراب‌تر و مهربان‌تر می‌شود. تابستانش مایۀ حیات است و مفرح ذات، گاهی به شدت تشنه می‌شود و دل را در دل‌خانه می‌لرزاند از ترس، از ترس این‌که گندم در دو هفتۀ آخر آب‌یاری خشک شوند و چیزی نداشته باشند در هنگامِ خرمن. در پاییز، بدخوی می‌شود، لجوج، سخت‌گیر و تقریباً بیشتر اوقات نامهربان. به اندکِ چیزی بهانه می‌گیرد و می‌گرید. در زمستان تبدیل به سگِ هاری می‌شود و گوشت و پوستِ مان را می‌جود ولی نمی‌شود دوستش نداشت هر چند آوردن هیزم از کوه و دره در میان برف و سرمایی که اشک از چشم می‌پراند و چندین درجۀ زیر صفر است یَشتیو را تبدیل به یک روستای سادیست می‌کند.
آخر کسی چون من چی‌گونه می‌تواند دل بکنَد از یَشتیو؟ جایی که برای نخستین بار صاحبِ خر شده‌ام و بی هیچ ترس و هراسی دوانده ام آن‌را. برای نخستین بار به جای آن‌که حسرت داشتنِ اسپ را بخورم خودم داشته ام چندین اسپ و بالاخره جایی که نخستین بار دریافته ام که چیست عشق؟ و چی‌سان می‌سوزاند آدم را دوری سیه‌چشمی هر چند که تا ام‌روز ادامه دارد آن سوختن.
نگاره: ‏دلم به حال این خانه می‌سوزد که تک و تنها در میانِ برف نشسته و گذرِ عمر را می‌بیند. تنهایی و دلتنگ شدن از مشخصه های اصلی این خانه هاست و منزوی و گوشه‌گیر بودنِ آن کمبود دارو و امکاناتِ بهداشتی را دو چند می‌سازد.
دیدنِ این خانه‌گکِ  دورافتاده با آن بامِ چوب‌پوش ساده و آن دودِ سیاه ناشی از چوب و بته جنگلی و شاید هم پاروی حیوانی و آن انبارِ کاهِ سبز و علوفه برای گوسپندان بر بام،  که ما در شغنانی به آن wekhtean  ( انبار بزرگ کاه ) می‌گوییم. مستقیماً مرا به یاد خانۀ خودمان می‌اندازد و به یادِ یَشتیوِ کوچک و سرد و سنگلاخی ما. َیشتیوی که برای دیگران گوشه‌یی از جهان است و برای من همۀ جهان.
این خانه‌گکِ دوست‌داشتنی که در منطقۀ شیوه ِ شغنان است شباهتِ وحشت‌ناکی به خانۀ خود مان در یَشتیو دارد و جایی که باشنده‌گانِ یشتیو نامش را از دَشتُکِ ( دشتِ کوچک ) سه مُهر،  به دَشتُکِ جمشید تغییر دادند و در خوش‌بینانه ترین حالت دَشتُکِ استاد جمشید می‌خوانندش. و حسِ نوستالوژی مهار ناشدنی‌یی را در من بیدار می‌سازد و دلتنگی ام را بیشتر و بیشتر قمچین می‌زند. یَشتیو روستای کوچکی است و شاید هم کوچک‌ترین، زادگاه‌ام نیست؛ اما جایی است که از یازده سالگی تا همین‌دَم خانه مان آن‌جاست و همه چیز من. یشتیو خوی و خواصِ عجیب و شگفتی برانگیزی دارد. در بهار جامۀ سبز می‌پوشد و روز‌به‌روز شاداب‌تر، سیراب‌تر و مهربان‌تر می‌شود. تابستانش مایۀ حیات است و مفرح ذات، گاهی به شدت تشنه می‌شود و دل را در دل‌خانه می‌لرزاند از ترس، از ترس این‌که گندم در دو هفتۀ آخر آب‌یاری خشک شوند و چیزی نداشته باشند در هنگامِ خرمن. در پاییز، بدخوی می‌شود، لجوج، سخت‌گیر و تقریباً بیشتر اوقات نامهربان. به اندکِ چیزی بهانه می‌گیرد و می‌گرید.  در زمستان تبدیل به سگِ هاری می‌شود و گوشت و پوستِ مان را می‌جود ولی نمی‌شود دوستش نداشت هر چند آوردن هیزم از کوه و دره در میان برف و سرمایی که اشک از چشم می‌پراند و چندین درجۀ زیر صفر است یَشتیو را تبدیل به یک روستای سادیست می‌کند. 
آخر کسی چون من چی‌گونه می‌تواند دل بکنَد از یَشتیو؟ جایی که برای نخستین بار صاحبِ خر شده‌ام و بی هیچ ترس و هراسی دوانده ام آن‌را. برای نخستین بار به جای آن‌که حسرت داشتنِ اسپ را بخورم خودم داشته ام چندین اسپ و بالاخره جایی که نخستین بار دریافته ام که چیست عشق؟ و چی‌سان می‌سوزاند آدم را دوری سیه‌چشمی هر چند که تا ام‌روز ادامه دارد آن سوختن.‏

شاگونِ بهار مبارک

ما در زبان شغنانی به نوروز " خِدیر اَیّام khedeer ayom " می‌گوییم به معنای جشنِ بزرگ و خجسته، و بعد از این‌که در آخرین روزِ سال، خانه‌تکانی و خانه پاک‌کنی به پایان رسید هر کس با یک دانه شاخ‌چه‌گکِ سبز و تازه بید داخلِ خانه می‌شود و می‌گوید " شاگونِ (شگون) بهار مبارک "و آن کسی که در خانه است در پاسخ می‌گوید " بر روی شما مبارک " و کمی آرد را بر روی شانه راست سبزه به دست می اندازد. سبزه و شاخه تازه‌ی بید نماد تن‌درستی و سلامتی همان پر سیاووشانِ قدیم و آرد نماد سفیدبختی و فال نیک است.
بهارِ تک تک شما شاگون باد.
شاگونِ بهار مبارک.

بابه نوروز

کم کمَک نوروز رسید، بزرگ‌ترین و خجسته‌ترین جشنِ ما، دست‌کم تا چار روز دیگر بابه نوروز دروازه خانۀ تک تکِ ما را، تَک‌ تَک خواهد زد. این دومین نوروز است که در کابل استم و از خانه، از یشتیو کوچک و زیبایم دور، نمی‌دانم خانه را کی پاک خواهد کرد و دُوده (سیاهی) را کی خواهد زد؟ غنچه‌های بید و سبزۀ تازه را چی کسی به خانه خواهد آورد و نخستین "شاگون (شگون) بهار مبارک" را چه کسی خواهد گفت نمی‌دانم؟ همین‌قدر می‌دانم که پشتِ سُمنک، پشتِ یشتیو، پشتِ خانه و پشتِ نوروز مان دق شده ام و دل‌تنگ.

چارشنبۀ سوری


چه‌قدر کَیف‌ناک است که آدم ده کابل باشه و برود با رفیقا چارشنبۀ آخر سال یا همو چارشنبۀ سوری معروف خودِ ما ره جشن بگیره، رقص و پای‌کوبی بکنه، شعر بشنود، خلیل یوسفی با او صدای فوق‌العاده و گیتارِ وحشت‌ناکش آهنگِ "نام ترا کس به خاطر نداشت / یادت بخیر ای خراسانِ من". ره بخوانه و تمامِ جمع با او یک‌جا فریاد بزنن ای آهنگ ره و به پا بخیزن، بعدش هم به رسم و رواج بابه و بابه‌کلانای خود آتش بیفروزن و " اَلاوپَرَک " بکنن و جشنِ بزرگ و خجستۀ نوروز ره تجلیل کنند.
دلِ آدم از خوشی باغ باغ می‌شه وقتی که ببینه جوان‌های هم‌سن و سالش دغده‌های او ره دارن و مثلِ خودش شدیداً عاشق زبان فارسی و رسم و رواج های باستانی ای مُلک هستن.
هنوز به سده و مهرگان قرض‌دار استیم ولا.

بی‌چاره بت‌های من

دوازده سال پیش، دوازده رقم جان‌ور رفتند بامیان، و با دوازده تن مواد انفجار کننده، بت‌های بزرگ بامیان را به خاک یک‌سان کردند، نه تنها بت‌ها را بلکه یک عالم فرهنگ و تمدن را نیز.
دوازده بار مُردم و زنده شدم از خاطر این کار شان و دوازده هزار بار نفرین فرستادم.
دوازدهمین سال‌روز به خون و خاک نشستن سرخ‌بت و خنگ‌بت را به تمامی بوداییانِ جهان و به تمامی کسانی‌که بت را دوست دارند تسلیت می‌گویم.

هشت مارچ

چقدر جالب است که آدم دریشیِ شیکی بپوشد و نکتایی زیبایی از گردن آویزد و یک پرچمِ خُردترک افغانستان را بر سینه سنجاق کند، در محفلِ زنان گلو پاره کند و شعار دهد روزِ جهانی زنان مبارک باد و بعدش برگردد خانه و خانمِ خود را لت و کوب کند که چای را دیر تیار کرده و در نانِ شب نمک را فراموش کرده است.
روز جهانی زن را به هیچ زنی تبریک نمی‌گویم تا زمانی‌که از پوست کردنِ پیاز بی‌کار نشده است.

چهل‌ستون

زده است  به سرم که بروم چهل‌ستون و رفتم،  به یادِ روزگاری که لبِ دریایش جای آب‌بازی و خاک‌بازی ما بود. در داخل موتر ملی‌بس نشسته‌ام و راه را می‌بُریم با هم. که ناگهان دروازۀ باغ و قصر چهل‌ستون از روبرو می‌رسند و در یک آن، می‌روم به سالِ آخر حکومت نجیب و روزگاری که مهراب در کراچی‌یی نشانده‌ام می‌بُرد به مغازۀ دولتی به گرفتنِ آردِ کوپون از همین راه و از پهلوی همین قصر که برق می‌زد از جلا و مانده بود بر دلم  حسرتِ دیدنش  تا ام‌روز، شاید هم شَلَه  شده بودم که ببر مرا و برد.
بر سرِ پُلِ حسن می‌نشینم به حسرتِ روزگار گذشته، سال‌هایی که خانۀ یاسمین پاتوقِ ما بود و روزی به هزار رنگ در می‌آمدیم در آن و به هزارگونه بازی می‌کردیم تا آن‌که آفتاب از نیمۀ آسمان می‌گذشت و یاسمین نیم نگاهی می‌انداخت به آسمان و به آن ساعتِ نامرئی‌یی که ما از دیدن و دریافتنش محروم بودیم. می‌گفت هله زود زود جمع کنین تا نیم ساعتِ دیگه مادرم می‌آید و همه مان تند تند و پر شتاب می پرداختیم به جمع و جور کردنِ اتاق‌ها و وسایلی که ریخته بودیم روی زمین، یکی جارو می‌کشید بر فرش و یکی ظرف‌ها را می‌شست، یکی پوشاک‌ها را می‌چپاند در الماری و دیگری کفش‌ها را می‌چید در کفش‌کَن.
خانه به سرعت آماده می‌شد و ما همه چون سربازهایی مطیع و سر به زیر افگنده صف می‌کشیدیم در حویلی، خاله خدیجه می‌آمد و چون جنرالی مغرور که انگار از جنگی فاتح بر می‌گردد و نگاهی به اسیرانِ صف‌کشیدۀ خود می‌اندازد نگاهی به ما می‌انداخت و دور می‌شد از این زنِ چاق و کوتاه‌قد که همیشه موهایی کوتاه و جوگندمی داشت بسیار می‌ترسیدیم؛ اما نه به اندازۀ ترسی که از خاله زیتون داشتیم و شنیدنِ نامش خون را در بدن‌های کوچکِ ما یخ‌بندان می‌کرد. همان‌قدر که از خاله زیتون می‌ترسیدم و نفرت داشتم، راضیه نزدیک‌ترین دوست و هم‌بازی‌ام بود. این دخترِ چشم‌عسلی و بینی‌فندق هیچ شباهتی به مادرش نداشت. یکی در نظرم سیاهِ سیاه بود و دگری سپیدِ سپید.

بر لبۀ پُل نشسته‌ام و خیره به دریا، دریایی که روزگاری نمی‌شد در همه جایش آب‌بازی کرد و ترس غرق‌شدن همیشه در دل‌های مان بیداد می‌کرد و روح ما را می‌لرزانید.
در لبِ دریا بازی می‌کردیم و از ریگ، خانه و تونل می‌ساختیم و سرک‌هایی که به دوردست ها می‌رفتند و بر هر کدام نامی‌ گذاشته بودیم و چُقُری‌های کنارش سنگرهای تسخیر ناپذیر ما بودند. تفنگ‌ها و تانک‌های پلاستیکی بسیاری داشتیم و هر کدام فرماندهی بودیم به هر نامی، یکی مسعود می‌شد و دیگری گلبدین، یکی دوستم و دیگری عصمت مسلم، یکی جبار پهلوان و دگری گلم جم، یکی سیاف می‌شد و دگری مزاری، که نام‌های شان را روزی هزار بار می‌شنیدیم و از هزار کس، هی بر سر هم می‌کوفتیم از بام تا شام و هم‌دیگر را می‌دواندیم در آن پس‌کوچه‌های تنگ و پر از گل و لای، بی آنکه بدانیم یکی دو سال بعد این بازی‌های مان راست از آب در می‌آیند و الگوهای ما، به راستی می‌کشند در آتش و خون، نه تنها این چهل‌ستونِ کوچک و سبز ما را بل تمامی شهر را.

یاد آن‌ سال‌ها به خیر، سال‌هایی که رفتن به سینما، هنوز برای ما ممنوع و دور از امکان بود و برای رسیدنِ شبِ جمعه و فلم هندی ثانیه ها را می‌شمردیم، دیدنِ کارتونی آب را از لب و لوچه‌های مان آویزان می‌کرد و آیس‌کریم خوردن به منزلۀ در آمدن به بهشت بود.
سال‌هایی که  در شهر دیدنِ زنان و دختران جوراب‌پوش و برهنه‌سر آرزوی هر جوان و نوجوان نبود و هیچ کسی عقدۀ دیدن و گپ زدن با زن و دختر را نداشت چنان‌که ام‌روز هست و جوانانِ ما دارند، صدها زن و دختر جوان و بی‌حجاب در خیابان‌ها می‌گشتند، به کار و وظیفه می‌رفتند، آزادی در شهر موج می‌زد و پولیس هیچ‌کسی را به جُرم نوشیدن به بند نمی‌کشید و جیب‌هایش را به این بهانه خالی نمی‌کرد. ماموران رشوت می‌خوردند؛ اما به هزار سختی و از هزار، یکی. مانند این‌روزها خوردن رشوت فرضِ عین نشده بود برای مردم و هر از گاهی تلویزیون یکی را نشان می‌داد که رشوت خورده و سر انداخته به زیر از شرم. هیچ ماموری راست در چشمت نمی‌نگریست و نمی‌گفت کار ات می‌شه؛ اما هزینه دارد.
سال‌هایی که نظم و امنیت بود در شهر، هر چند خاد و تلاشی دل را می‌کَند از دل‌خانه و ناگهان یکی را می‌بُرد. صفا و صمیمیت بود دوستی و محبت بود و چاهِ خانۀ ما، هستۀ مرکزی و مرکزِ ثقل تمام هم‌سایه‌ها، زیباترین و جوان‌ترین دخترانِ چهل‌ستون می‌آمدند و از خانۀ ما آب می‌بردند بی هیچ ترس و هراسی  و بی‌هیچ تحاشی و حجابی، کسی در بند این نبود که این‌ها بدخشانی اند و ما لوگری، پنجشیری، شمالی‌وال یا کنری، هنوز که هنوز است دلِ مادرم لک زده برای آن‌ها و یادهای شان در سراسرِ خانه پرسه می‌زند. رفیقانِ مهراب در نظرم کاکه‌ترین ها بودند و هر جایی که می‌دیدم شان و به احوال‌پرسی گردن بر می‌افراشتم و مغرورانه به بچه‌ها می‌گفتم رفیقِ لالایم است، حلیم است، فرید است، حنیف است، وارث است و فلان و بهمان، اصلاً مهم نبود حلیم از الیشنگ و الینگار است یا مالک از لوگر،  عصرها که بوی نانِ خانگی و خاکِ جاروب‌شده از خانه‌ها بر می‌خاست با خود هزار گونه مهر و محبت می‌آورد و می‌پراگند در کوچۀ ما،
شهر را پوسترها و پُست‌کارت‌های هندی پُر کرده بود. حتا در چهرۀ آن تصویرها نیز شرم و حیایی نهفته بود و نگاه‌های گرم و مهربان داشتند. از سری‌دیوی تا ریکا، از همامالانی تا پونم، از امیتاب‌بچن تا متَن و از درمندر تا گوویندا، نام‌های شان نوشته بود؛ اما بر پشت پُست‌کارت نه مانند این‌روزها که نام‌های بازی‌گران برای روی تصویرهای شان است و نگاه‌های همه شان دریده و وقیح.  به حدی که دلِ آدم را می‌زند از دیدن.
دریغا! که اکنون آن کابل به افسانه‌ها پیوسته و فقط در خاطره‌های باشنده‌گانش می‌توان در آن چکر زد و به گشت و گذار پرداخت. اکنون دیگر کمتر خانه‌یی را می‌توان یافت  که چاهش آبی به زلالی و پاکی اشکِ عاشق داشته باشد و هر آفتاب‌نشست دخترانی به هزار رنگ و از هزار طایفه بر گردِ آن حلقه زنند و آب کشند از آن بی هیچ ترس و تحاشی‌یی.



 

آخ! و آتش و دگر هیچ

دستی بر قلم داری و دلی بر  آتش، هی هردم کباب می‌شوی و کباب تر، چیست این راز؟ چیست این خبر که انداخته در دلت آتش؟
خبری که فقط از سه کلمه ساخته شده است. "قیس در گذشت" خبر نیست تیر آتشینی است که می رود در قلب، انگار به جای این سه کلمۀ کوتاه، سه سنجاق فرو بردند در چشمت. سوزشی سرد و اشک هایی گرم دیوانه ات می کنند.
توکه نه قیس را دیده بودی و نه باهاش حرف زده بودی،  پس چیست این همه بغض؟  از کجاست این همه درد؟ درد نه قوغِ آتش، انگار درونت را با مته می کاوند و دل را پاره پاره می آورند برون.
تو که از قیس فقط عکس دیده ای و چت، کمنت دیده ای و لایک. نه مثلِ فرخنده شاگردش بودی و نه مانندِ سهراب و شهیر رفیق. چرا  این‌همه آب از دیده می ریزی برون.
مرگِ عکاسی خردت کرده است؛ اما چی‌گونه عکاس؟ این جغرافیای نفرین‌شده برای چندین چند سال دیگر مانند او را نخواهد دید.  مدت‌هاست که ویرانت کرده این مرگ و با خواندن هر کمنتی از دوستان در رْخ‌نامه بغض‌ات تازه تر
می شود از قبل. چند روز پیش عکسی انداخته بود از کنفرانس مزار و جای داده بود تمام هوتل را در چاینکِ نکلی‌‌یی و خودش نیز تمام قد در آن ، چه جادویی نهفته بود در دستانش در دستانِ هنرمندش.  با دوربین جادو می کرد نه عصایی و نه چوب جادویی و نه چیزی دگر. رفتی و در پایش نوشتی زنده باد بی آنکه بدانی سه روز بعد زنده نیست عکاس.
اکنون  گیج و منگ چه گویی از درد. کمتر کسی را دیده ی به زیبایی قیس. آن چشمانِ شهلا و آن لبخند نمکین. دریغا که کرم های گور نمی دانند این را.
گـرد از  رخ  آستین  بـه  آزرم  افشان

کـان هم رخ خوب نازنینی بـوده است

هیهات! روزگاری رسیده است که گَرد از رُخِ آستین به آزرم فشانیم مبادا رخِ خوب قیس باشد.
دیرتر خبر شدم که پسری نیز داشته است قیس، نمی‌دانم نامش چیست و چند ساله است ترسم از این است اگر سراغِ پدر گیرد و لج کند چی جوابی برایش دارند و چی‌گونه مطمینش سازند که پدر نیست و نخواهد آمد.
ترسم از این است که اگر در کوچه بیند هم‌سالان را که چون چوچه سگکان از گردن پدران خود آویزان اند و به بازی مصروفٰٰ، آید و پرسد مادر پدرم کو؟ چی کسی را یارای پاسخ‌گویی خواهد بود.
آتشم به جان زده است این مرگ، دریغا! که چاره نیست به جز اندوه خوردن و در درون خود مُردن. آری چاره‌یی نیست و هیچ کسی را نبوده و نیست رهایی از مرگٰ. آری قیس رفت و به خیلِ پرنده‌گانِ عاشق پیوست تا پرواز را در آن‌سوی پرده ی پندار از سر گیرد و چون پروانه‌گکی عاشق بر گل نشیند.
او رفت بی‌آن‌که نگران باشد از رفتن و بی‌آنکه پروایی داشته باشد ازسوگ و سیه‌پوشی ما. رفت و ندانست که چی‌گونه می‌سوزند خلق در نبودِ او.
ام‌روز در انجمنِ قلم هر کس شمعی افروخت به یادشٰ اما همه می‌دانند که او خود چی شمع‌هایی افروخته در یادها و دل‌ها. شمع‌هایی که مایه می‌گیرند از گداختنِ ما و می‌گدازند ما را.


آلابولا

حس می‌کنی که ابری سیاه و قیراندود بر فرازِ سرت می‌چرخد و لخته لخته در گلویت فرو می‌رود، به ذرات خرد و خردتری تبدیل شده و آهسته آهسته در لایه لایۀ شش‌هایت آب می‌شود. این‌جاست که نفس کشیدن را دُشوار و دُشوار تر می‌سازد. چیزی در درونت فرو ریخته است بی‌آنکه بدانی چی چیزی است آن؟ انگار که درونت پر از حباب بوده و حالا این حباب ها ترکیده اند. درونت خالی است خالیِ خالی.  دچار حالت عجیبی استی که در این اجتماع هیچ نامی ندارد و هیچ کسی نمی‌تواند نامی بگذارد بر آن. شاید هم هیچ کسی به این حالت دچار نشده و نشود جز تو. این روزها آدمکِ کوکی‌یی شده‌ای که هر روز صبح به گونۀ خودکار و اتومات می‌روی به وظیفه و می‌آیی. سراسرِ روز را بی‌آنکه کلمه‌یی رد و بدل کنی با دو چشمِ خشک شدۀ زل‌زده به کمپیوتر، در سکوت و سردی می‌گذرانی، این حالت چنان پیش‌رفته و جدی شده است که حتا گله و شکایت هم‌کارانت را بر انگیخته است که چرا گپ نمی‌زنی؟ چی شده تو را؟ و تو نمی‌دانی که چی بگویی،  دردناک است این حالت و دردناک تر این است که کسی را نیابی که درکت کند و دریابد چیست این درد.

خودت هم حیران و شگفتی زده شده‌یی، آخر چرا؟ چرا این حالت تعلیق بودن، این شناور بودن روی آسمانِ آشفته‌گی و هوش و حواس گم‌گشته‌گی همه را رها کرده بیاید یخنِ تو را بچسپد؟

این روزها نه تنها جهانِ پیرامونت را، حتا خودت را هم گم کرده‌یی بی آنکه علت و دلیل خاصی داشته باشی برایش.

آه ! از دستِ این نیورون‌های لعنتی و وظیفه نشناس، لعنتی‌ها هیچ کاری را به درستی انجام نمی‌دهند، مانند مستخدم های دست و پا چلفت و بی سلیقه‌یی هستند که همیشه دست از پا خطا می‌کنند، با سراسیمه‌گی در کانال‌های مغزت می‌دوند، به همدیگر تنه می‌زنند، فحش می‌دهند و سر و صدا راه می‌اندازند، به سوی همدیگر چشم‌غره می‌روند. هیچ حرفی را به درستی به مغز نمی‌رسانند و هیچ کاری را به دلخواه ات انجام نمی‌دهند وقتی که بخواهی کاری کنی بر خلاف آن را انجام می‌دهند. با یکی حرف می‌زنی و یادت می‌رود که چه گفتی یا چی بگویی؟ زمان و مکان در مغزت به هم ریخته است و هیچ چیزی در جای خود قرار ندارد.

مدت هاست که دچارِ پیری زودرس شده‌یی، چه مرگت است که در بیست و چار ساله‌گی پوسیده‌یی و دچار فراموشی، قیافه‌ها و نام‌ها در ذهنت دگرگون شده اند. حارث را به جای احمد می‌گیری و سهراب را به جای سلیم. با میلاد قرار می‌گذاری در شامِ هرات و خودت می‌روی به کافه دو کابل،  تازه یادت می آید که چه گندی زده یی به جای گوشی  ضبط صوت را می‌گذاری در جیب و به جای اینکه کتاب را بگیری می‌بینی که کتابچه در دستت است. هیچ کاری را به درستی نمی‌توانی انجام بدهی و هیچ چیزی در مغزت منظم نیست، ترس برت می دارد که نکند این نخستین نشانه های آلزایمر باشد؟ آلزایمر، ها چیز بدی نیست هنوز خوب هم است از شر همه چیز راحتت می کند حافظه ات را به یک ورق کاغذ سپید و پاکیزه تبدیل می‌کند که هیچ لکه‌یی روی آن نماند. و دردناک این است که یکی بیاید و متهم ات کند به بی پروایی، دلت خون خون می‌شود، دَر می‌مانی که سیلی‌یی به روی خودت بزنی یا به او. مدت‌هاست که هیچ آهنگی به دلت چنگ نمی‌زند، هیچ رقص تند و تیزی تو را به هیجان  نمی‌آورد. هیچ کمیدی‌یی و لو هرقدر خنده آور باشد لب‌خندی بر لبت نمی‌نشاند، روز‌به‌روز از جمع دورتر می‌شوی و هر لحظه منزوی‌تر افسرده‌گی ناشناخته و مرموزی سراسر تنت را می‌تند چونانِ عنکبوتی زشت و نفرت انگیز. مدت‌هاست که بلند و از تۀ دل نخندیده‌یی، آخر چیست این افسرده‌گی؟ چرا است و از کجا می‌آید؟
ثانیه‌ها برای تو دقیقه اند و دقیقه ها ساعت، این روزها هر کدام خود یک قرن اند، چه خوب است که بعد از شش قرن جمعه برسد و بروی تنی چند از لعنتی‌هایی را ببینی که این شش قرن را منتظر رسیدن جمعه و دیدنِ شان بودی.
وحشت‌ناک است تصور کابلِ بدون این‌ها، بودن شان این مزیت را دارد که یک‌ روزت یک قرن نباشد؛ اما این یک روز خیلی زود به پایان می‌رسد و باز تو می‌مانی و روزهایی که هر کدام قرنی اند.
بسیاری از حالات هیچ بی‌وجدانی نمی‌تواند این دلِ مرده ات را زنده سازد، انگار که محکوم به حبس ابد استی و می‌دانی که هیچ امیدی وجود ندارد که رها شوی، تنهایی مرگ‌باری تو را احاطه کرده است و هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شود، و سخت است که آدم در جمع تنها باشد انگار در شهری غریب و دور افتاده استی که مردم به زبانی عجیب حرف می‌زنند و تو هیچ نمی‌دانی از این زبان. حس می‌کنی دستی نامرئی و زورمند دلت را در مشت می‌فشارد، له می‌کند و می‌کَشد بیرون، هی سگ بخورد این دل را، این دلِ ترک ترک خورده و لعنتی را، دلی که هرگز نتوانست زنجیرهای این بغض را بشکند و خود را رها سازد. هی ویران شود این شهر که نمی‌توانی بر بلندی‌یی برایی و های های گریه کنی، چندان گریه کنی که به جای اشک، بغض و دلتنگی بریزد بیرون و در جویبارهای چرکینِ کابل، به جای کثافت، بغض جاری شود.

روزِ زبانِ مادری

روزِ زبانِ مادری آدم باشه و آدم بیکار نشود دو دقیقه با مادرش گپ بزنه، یا دو سه شعر از خدایانِ زبانِ پارسی بخواند. ده جایی که کار کند هیچ‌کسی نفهمد زبانِ مادری یعنی چی؟ هی درد می‌کنه دیگه دلِ آدم.
ده شهر بگردد و چشمش بیفتد به لوحه‌های پشاوری( رسم‌الخط اردو ) یا به گفتۀ مردمان فینگلیش هی بد می‌خورد سرِ آدم.
هی زور می‌ته آدم ره که ده جایی کار کند و همه به جای پاک کردن دیلیت بگویند و به جای پذیرفتن اکسیپت.

امپُلُق

آدم همسایه‌یی داشته باشد که نه نامشه شنیده باشه و نه نشانشه دیده باشه. فقط از رفت و آمد موترهای ضد گلوله و چَپ چَپ سیل کدنِ آدم‌هایش بفهمه که نفر خطرناک است. کُلِ کوچه ره بند انداخته باشه قتی دیوارک‌های سمنتی و سر و صدای موسیقی پهره‌دارهایش خوابِ آدم ره حرام کنه و آدم چیزی نتانه گفتن، هی بد چیز است دیگه و اعصاب‌خراب‌کن، دلِ آدم می‌شه که برود و یک امپُلُق ده بینی نفرِ اول بزنه و بگویه ای لوده جمع کو ای شغال بازیته.

شادی


وقتی‌که می‌بینی یکی می آید و بدون هیچ‌گونه خشونتی، دعوایی، چوبکاری‌یی حرفش را می‌زند حرفی و عملی که نه در آن فحشی است و نه بدزبانی‌یی و این خوشایندترین است برای من و همه مان.
در بی‌بی‌سیِ فارسی می‌گردم به دنبالِ گپِ نوی، گپ های نوی که چشمم افتاد به عکس هایی از هرات، مردمی که در اعتراض به کارکردهای شهرداری دست به اعتراض مدنی زده اند. هرات بعد از بامیان دومین شهری است که مردم به جای اینکه سنگ در مشت داشته باشند و شیشه ها را شکنند. ماهی های کوچکِ سرخ، دو سه دانه کچالو و نهالک های سرو در دست دارند.
این نمادین ترین و خوشایند ترین اعتراض است و مبارک باد بر شهری که مردمانش بدین‌گونه اعتراض می کنند.
چاله‌های خیابان‌های شهر را پر از آب و ماهی می‌کنند تا با رشد ماهیان به درامد کشور کمک کرده باشند. کچالو و ناجو می کارند و این را نیک می‌دانند. تا زمانی که شهرداری هرات به خود بجنبد کچالوها حاصل خواهند داد، ماهی های کوچکِ سرخ تخم و چوچه خواهند کرد و کودکان مدرسه‌یی می توانند در زیر درختانِ ناجو بنشینند و کارخانه‌گی های خود را بنویسند.

زادروزت مبارک باد رفیق هدایت


به پیرم، به کسی که شدیداً دوستش دارم بی آنکه بداند.

می‌دانی نامت را کجا شنیدم برای نخستین بار؟ سالِ هشتاد خورشیدی و در یشتیو " یشتیو" همان دهکدۀ سرد و خشن ماست که در زمستان خشن تر می‌شود طبیعتش و صبر آدمی را یا زیادتر می‌سازد یا کم‌تر.
روزگاری بود که منِ سیزده ـ چارده ساله، ثانیه ها را می‌شمردم تا زودتر شب شود و من بر گردم به خانه تا به بی‌بی‌سی گوش دهم.
تنها دلخوشی ممکنِ این چوپانکِ سرد و سرماخورده همین بود برگردد خانه و تا نیمۀ شب بی‌بی‌سی بشنود و بی آنکه رادیو را خاموش کند خوابش ببرد.
پنجاه امین سالروز پروازت بود پروازی که بر بالهای گاز نشستی و دیگر هیچ برنگشتی و من نخستین بار این نام، این نامِ باشکوه را شنیدم، از بی‌بی‌سی شنیدم "صادق هدایت" و راستش سخت خوشم آمد آخر کم زیبایی دارد این نام؟
گردونۀ روزگار هم‌چنان می‌نَوَشت و می‌رفت، چوپانی‌ها جای خود را به کارهای دیگری دادند و بی‌بی‌سی در هیات دگری ظهور کرد.
تا اینکه چشمم خورد به کتابی به نام در "فواید گیاهخواری" و صادق هدایت، خدا لعنتت کند! کم مانده بود گیاهخوار شوم اما، می دانستم که امکاناتش را ندارم.
رفته رفته تمام کتاب‌هایت را خواندم به جز اصفهان نصف جهان و اوسانه.
می‌دانی تو تاثیرگذار ترین نویسنده‌یی بوده که تا حال سخت دیوانه ام کرده است، در بوفِ کورت پیرمرد خنزرپنزری ام و در سگِ ولگردت "پات" با هر داستانت خودم شده ام داستان، آخر لعنتی تو چه جادویی داری که این همه آتش می‌زنی بر جان ما، چه قدرتی نهفته است پشتِ قلمت آن قلم ویرانگرت، هنوز که هنوز است نوشته هایت کاخ های قدرتمندان را می لرزاند و آتش در خشتکِ آخوندک های بی‌سواد و عقب مانده می اندازد، هنوز که هنوز است کتاب‌هایت سانسور می شوند. نه تنها در حکومت‌ها، حتا در خانه ها پدر و مادرها فرزندان را از خواندنت باز می‌دارند هنوز که هنوز است این رجاله ها و لکاته ها نتوانسته اند با تو آشتی کنند. راستی مگر برایت فرقی می‌کند؟ نه نمی‌کند اگر امروز می‌بودی و این هیاهوی رجاله ها را می دیدی می‌گفتی به تخمم. همانگونه که با کردار و رفتارت نشان دادی. رفیق! هیچ کسی سر از رازت در نمی آورد و هیچ کسی نمی داند که تو چه جوهری بودی به جز چند تنی.
سال‌ها نمی‌دانستم که چرا اینقدر دل بسته‌ای به زبان و فرهنگ پهلوی، به زردشت، به بودا به آیین‌های هندویی. اکنون درکت می‌کنم
نه اینکه دانش تو را دارم. برای اینکه من نیز دیوانه و دلبسته این چیزها شده ام.
می‌خواستم زودتر زادروزت را تبریک بگویم؛ اما انترنت نداشتم این بی انترنتی بد چیزی است درین زمانه. اگر خودت امروز می‌بودی خدا می داند چقدر دوست و هوادار می‌داشتی در فیسبوک، در توییتر، در وبلاگ و در سراسرِ انترنت. هر نوشته ات را لایک می‌زدم و کمنت می‌نوشتم پای هر کدامش. خدا می‌داند شب های دراز چقدر چت می‌کردی با فرزاد، با مینوی، با علوی، با درویش نقاش، با نوشین، با نیما و ده ها تنِ دیگر که دوست شان می داشتی و دوستت می داشتند.
خدا می‌داند چه چیزهایی می نوشتید به هم. شاید من هم منتظر می‌بودم چراغکت در گوشۀ فیسبوک سبز باشد و سلامی دهم که جوابی ندهی، شاید هم رفیق های خوبی می شدیم با یک دیگر و شب ها می چتیدیم.
راستی یادم رفت زادروزت مبارک باد به خودت، به دوستان و دوست‌دارانت و به دشمنانت نیز که نمی‌دانند دشمن چه بزرگ‌مردی هستند.
نگاره: ‏به پیرم، به کسی که شدیداً دوستش دارم بی آنکه بداند.
می‌دانی نامت را کجا شنیدم برای نخستین بار؟ سالِ هشتاد خورشیدی و در یشتیو

...

با تاخیر انداخته شد پوزش از تمام عاشقان، آخر نت نداشتم


امروز روزِ عاشقانِ جهان است. من این روز را به پسرکِ ژنده پوشی که چوپان بود و دخترکِ خُردی که خوشه‌چینی می‌کرد و در زیر درختانِ بید روستا، با هم پیمانِ دوستی بستند و دیگر هیچ یکدیگر را ندیدند تبریک می‌گویم

چوپانی

این "آدم" را از مرجان ریخته‌گر عزیز دزدیده ام، امیدوارم بر من ببخشاید.
========
آدم بیاید در نت و چشمش بیفتد به این عکس و بعد بیفتد یادِ خودش و یادِ چوپانی‌هایش، چوپانی‌هایی که بهترین و بدترین خاطره‌های آدم ره رقم زده باشند. چوپانی‌هایی که بهترین سال‌های آدم ره بی هیچ پشیمانی‌یی قورت کرده و دیگر پس نداشته باشند مثلِ معلم دولت‌قدم که توشۀ شاگردان ره می‌خورد.
این در حالی‌ست که مهراب بالای آدم فشار بیارد که کمپیوتر ره خاموش کن و بخواب، او نگرانِ دیر رفتن آدم به وظیفه باشد و آدم خودش نگرانِ لایک‌ها و کمنت‌هایش در فیسبوک و نگرانِ اینکه فرصت از دست برود و قصۀ چوپانی‌اش نانوشته بماند.
=======
سخت است که آدم تازه از کابل آمده باشد بدخشان و آشنایش کرده باشند با چوپانی و گاوچرانی، در حالی‌که هم از گاو می‌ترسد و هم از گوسپند. سخت است که آدم اولین بار برود مکتب و به جای اینکه از تخته و تباشیر گپ بزنند قصۀ بهترین گاوِ جنگی قشلاق ره بکنند بچه‌ها و بپرسند که بهترین گاوِ جنگیِ شما کدام است؟ آدم گاو نداشته باشد و چیزی نداشته باشد برای گفتن.
سخت است که تهتُک و آدینه از خانه نانِ گندم بیارند توشه و آدم نانِ جو و باقلا داشته باشد و شریکِ شان نشود در خوردن، هر قدر اصرار کنند که بیا با ما بخور "تاوان ندارد" و بعد خندیده باشند به سرِ آدم و نانِ گندمِ سفیدک ره نشانش بدهند و آدم قبول نکند و برود در گوشه‌گکی نان جوِ خود ره به تنهایی بخورد.
سخت است که تهتُک و آدینه و اکبر، در چوپانی شیرچای بخورند و به سگِ شان (کُندی) نانِ گندم بدهند و آدم از بی‌نانی نتواند با خود و برای خود سگی داشته باشد. اونا سه نفری توپ‌دنده و دنده‌کِلِک بازی کنند، بخندند و سات‌تیری کنند و آدم برود تنها ده یک گوشه‌گک بنشیند و با حسرت تماشای شان بکند.
سخت است که تهتُک و آدینه و اکبر، سه چارصد گوسپند و بز داشته باشند و آدم پانزده دانه بز و بزغاله، آن‌ها کلاه‌ها و بالاپوش‌های گرم روسی ره از تاجیک‌های او طرف آب خریده باشند و موزه‌های تلی‌زردِ دو شیرۀ ایرانی پوشیده باشند که نو و جدید هستند و افضل از پاکستان آورده برای شان و آدم کلاه و بالاپوش کهنۀ پدر ره پوشیده باشد که کلاه‌ش نخ‌نما شده و موزه‌هاش ده پینه و پیوند خورده باشند و بالاپوشش تکه و پاره. آدم شرمیده باشد ولی بازهم به عمک‌داری(اودرزادگی) و سیالی پرداخته باشد.
سخت است که تهتُک و آدینه، سه چار جفت گاو قلبه‌یی داشته باشند و آدم برود گاوِ قلبه ره از خانۀ نظرخدا اربابِ قشلاقش بیاورد و گاوها هر دویش بمیرند تا بهار و رسیدن فصل قلبه. تهتُک و آدینه و اکبر، تیاق‌(عصا) خوب و تفنگ‌های موش‌کش و چره‌یی داشته باشند و آدم نه تیاق داشته باشد و نه تفنگ.
سخت است که پدرِ آدم هیچ چیز نداشته باشد در خانه به جز کتاب و کتاب‌ها هم نه نانِ سفیدکِ گندم شوند برای آدم و نه تیاق و تفنگِ خوب و نه سگِ کُندی (بی‌دُم)، و تنها دل‌خوشی آدم خواندنِ شهزاده ممتاز و امیرحمزه صاحب‌قران باشد و کم کم چشمش بچسپد به هفت اورنگِ نظامی و تاریخِ بیهقی. تهتُک و آدینه و اکبر در راهِ مکتب دوغ و نان توشه داشته باشند و آدم هیچی نداشته باشد.
سخت است که افضل، صد دانه گوسپند و صد دانه بز را ببرد پاکستان و برای آن‌ها همه چیز بیاورد و آدم بزهایشه بدهد سرِ چند پاو چای. در تابستان تهتُک و آدینه و اکبر بروند ایلاق پیشِ جیه(مادر)های شان و آدم ایلاق نداشته باشد و جیه‌اش به جای ایلاق رفته باشد خوشه‌چینی ده زمین‌های نظرخدا.
سخت است که تهتُک و آدینه از تجارت چندین صد لک افضل قصه کرده باشند و آدم به دروغ گفته باشد که ماه هم در صندوق مان دو صد لک روپیه داریم در حالی که پدرِ آدم معاش چندین ماهه خود را نگرفته باشد.
سخت است که آدم دعوای زمین داشته باشد قتی(همرای) افضل و تهتُک، آن‌ها لک‌ها روپیه ره مصرف بکنند و آدم فیس شفاخانه ره از کاکا رستم خان بگیرد و برش بگوید کاکا ده کتابچه ات نوشته کو و او سرِ آدم خندیده باشد. فیسی که فقط ده هزار افغانی دوران استاد ربانی باشد که پنج دانه ساجقِ "شیک" ایرانی می شد.
نگاره: ‏این

هذیانی از سر خشم و ناتوانی

سال‌هاست که شنیده‌ای "کودکان به منزلت فرشته‌گانند" چه دروغِ دلاویزی!
آیا بی‌پناه تر و بی‌گناه تر از کودکان سرزمینت وجود داشته است؟
چی فرقی می‌کند کیست این کودک؟ از کجاست و چی آب و رنگی دارد؟
علی سیناست که در هرات دزدی و کشته می‌شود یا در قندز است که بالایش تجاوز می‌شود؟
از بادغیس استی یا بامیان؟ از قندهار یا قلات فرقی نمی‌کند از هر جای این جغرافیای جنگ و جنون که باشی مظلوم استی و شکستنی
همین که آب و رنگی داشتی و اندکی خوش‌رو بودی چشم‌ها به خاطرت از حدقه می‌برایند و آلت‌ها شخ کرده می‌شوند. ای وای بر تویی که فقیر و بی‌چیز باشی و در خیابان برایی از خاطر نان.
در جامعه‌یی که عقدۀ جنسی داشته باشد و تمام فکر و ذکرش به یک بلست پایین‌تر از نافش بسته باشد چی امیدی به فردایت می‌بندی؟
در جامعه‌ات دیدنِ زن حرام است و بچه‌بازی حلال، ملای مدرسه دل به کودکانی می‌بندد که ابجد و هوز را ازش می‌آموزند و سی‌پارۀ قرآن در دست‌های شان سنگینی می‌کند. و میکانیک(مستری) چشم خود را سر شاگردی گرم کرده که حمل کردنِ انبر و پلاس برایش سخت است.
آموزگار فرصت می‌جوید تا کامی از دانش‌آموزش برگیرد و رییس راهِ گپ دادن کارمندش را می‌پوید.
دانشجو دست در شلوار پشتِ چوب‌چینک ها افتیده و راننده کلینر را بهترین شکار می‌داند.
اگر نادار باشی در خطر استی در خیابان و بیابان، اگر دارا باشی در سفر و حضر.
در چنین جامعۀ بیمار و نفرین‌شده، سوء استفاده از اعتماد کسی و دزدیدن پسرک هشت ساله اش آسان‌ترین راه پول در آوردن پنداشته می‌شود. چه راحت است که علی‌سینا نوروزی را بدزدی و بعدش هم نودهزار دالر امریکایی بگیری که با ده هزار دالر می‌توانی کرزی و تمام کابینه اش را بخری و آزاد آزاد بگردی.
پولیس پول‌لیس شده و قاضی دزدِ از خود راضی، رییس‌جُمهور مسخرۀ خاص و عام است و وزیر یک متقلبِ بدنام. نه قانونی وجود دارد و نه قضاوت، وجدان‌های مردم مرده اند و حافظه‌های چیزفهم پاک شده.
در چنین وضعیتی چه بهتر از دزدیدن پسرِ کسی که راحت می‌توانی تا چهل و پنج روز در بندِ خود نگهش داری و بالایش تجاوز کنی و بعدش هم نودهزار دالر بگیری و بکُشیش. چه درامد سرسام آوری روزانه پنج‌صد دالر!
نه ترسی از خدا داری و نه شرمی از مردم، هر بی بندوباری‌یی که دلت خواست می‌توانی بکنی، بازخواستی وجود ندارد.
نه یک بار نه دوبار، بار بار می‌توانی چنین جنایتی را مرتکب شوی. ده ها علی سینا وجود دارند در این سرزمین، برو و خونِ شان را بریز بر زمین. چی کسی دستت را می‌گیرد؟ هیچ کس.
نگاره: ‏سال‌هاست که شنیده‌ای

لوش‌آب

آبی چرکین و بوی‌ناک در جوی و بچه‌ها فرو برده‌ اند سر، بی هیچ هراسی در آن.
هی می‌نوشند و می‌نوشند و می‌نوشند.
سوخته است از سوزش آفتاب سرت و زبان خشک در کام، آبِ چرکین را نه یارای نوشیدن و نه توانِ ترک کردن.
مانده‌ای بر دو راهی و بی آن‌که بدانی راهی، پوزخندها بدل می‌شوند به قهقهه، سیلِ متلک ساخته است تو را آسیمه‌سر.
"بچی شار پخته اس اَو چتل ره نمی‌خوره ... هه هه هه ... هه هه هه" 
...........
ماین فرش کرده اند سراسرِ شهر را مجاهدین به قصدِ نجاتِ دین، و هست کشتنِ بی‌گناهان خلافِ دین، افسوس که این را نمی‌داند گلبدین.
شهید شد کاکا احمد و یتیم شده راضیه، به بازی دیگر دل نمی‌بندد او و خنده کوچ کرده از دهانش، بی مادر شده اند عروسک‌هایش و از دست داده اند رهنمای رانندگی خود را موترک‌هایت. دیگر کسی نیست که هر دوی تان را ببرد آیس‌کریم خوردن و آیس‌کریمی نیست برای خوردن، گلوله و گرسنگی پُر کرده است شهر را و کسی نیست گم کند این شر را.
بقچه‌ها در دست و کوله‌بارها در پشت، باید خود را بکشید بیرون از شهر تا صبح.
پدر لنگ لنگان و زخمی از پشت و مادر هراسان و وارخطا پیشاپیشِ همه و بزرگترین سلاحش موهای سپید، تفنگ‌داران نمی‌دانند چیست حرمتِ مو سپید؟
تمام شده راهِ کابل ـ سالنگ و پدر است هنوز لنگ، شق کرده‌ای که "آیس‌کریم" بی آنکه بدانی این‌جا "آیس" است و کِریم نه.
سالنگ استفراغ کرده تمامی تانک‌های جهان را و آشوب است در دلش بی آنکه کسی بداند چیست دردِ دلش؟
پر کرده است مزارشریف را غرشِ طیاره‌های نوازشریف، می‌ریزد بارانی از بمب بر زمین و نمی‌خیزد هیچ موجودی از زمین.
در فیض‌آباد می‌افتد چشمت به خر برای نخستین بار و می‌پنداری که چه شریف است این خر، نه اعتراضی دارد و نه گله‌یی، سواریِ بچه‌ها شده است؛ اما بی‌کار نیست. می‌پنداری که آیا هم‌سان است کَیفِ خرسواری و دیدنِ فیلمِ هندی؟ 
رسیده‌ای به شغنان و دریافته‌ای چه سخت است غمِ نان، خوابیده اند تمام آسیاب‌های دهشار و گریخته اند از گدام‌ تمام گندم‌ها، نانِ گندم شده آبِ حیاتِ مردم و در گوشِ مادر جیغ می‌زنی، از گشنگی مُردُم.
..........
کجاوه را پشت‌ کرده و افتیده‌ای به دنبال سرگین، با آنکه بدت می‌آید از سرگین، چه سخت است برای نخستین بار چیدنِ سرگین.
خورشیدِ داغ کبابت کرده و کجاوۀ سرگین تشنگی‌ات را قمچین می‌زند.
رسیده‌یی به آبی لجن و خودت شده ای لجن‌تر از آب، زور می‌زنی که بنوشی مشتی آب؛ اما نمی‌توانی.
عادت‌های شهر از سرت گم نشده اند هنوز، نه پیاله یی است و نه آبِ پاکی، بچه‌ها فرو می‌برند سر در آب و می‌پاشند به روی یک‌دیگر آب، آب نیست کثافتِ مایع است. 
گاوها برداشته اند زمین را سرِ شاخ و هی شده اند شاخ به شاخ.
عجب تماشایی دارد جنگِ گاو.
چیده‌‌یی نیمی از سرگین های روستا را و شده‌یی استادِ این کار، هیچ رقیبی نداری و پذیرفته اند شکستِ خود را تمامِ بچه‌ها به جز"شیما" 
لعنتی! به گونۀ عجیبی می چیند سرگین، دست‌هاش سرعتِ شگفتی انگیزی دارند. شاید هم به جای دست دارد ماشین.
سرتاسرِ را دشت را درنَوَشته ای و نمانده جایی که نکشیده باشی سرک.
فتح کرده ای تمام سوراخ سنبه ها را
کجاوه ات را پر کرده ای زودتر از شیما و سلطانِ جهان استی اکنون، از خوشی یادت رفته کابل نه خواب فیلم هندی می بینی و هوس آیس کریم.
تشنه لب و سوخته، می‌زنی زانو کنارِ لوش‌آب و می‌نوشی مشت مشت از آن.
نگاره: ‏آبی چرکین و بوی‌ناک در جوی و بچه‌ها  فرو برده‌ اند سر، بی هیچ هراسی در آن.
 هی می‌نوشند و می‌نوشند و می‌نوشند.
سوخته است از سوزش آفتاب سرت و زبان خشک در کام، آبِ چرکین را نه یارای نوشیدن و نه توانِ ترک کردن.
مانده‌ای بر دو راهی و بی آن‌که بدانی راهی، پوزخندها بدل می‌شوند به قهقهه، سیلِ متلک ساخته است تو را آسیمه‌سر.

کلاه‌ها

چشم‌هایت میخ شده اند به کلاهِ شکسته‌یی که روی تاقِ اتاق ترافیک یک بر افتیده و خوابش برده است.
از کیست ؟ چرا افتیده اینجا؟ کجاست صاحبش؟ رهایش کرده و گریخته یا هم دَمِ مرگ گذاشته‌اش اینجا تا نشانی‌یی باشد از شکستن آرزوهای خودش.
بیدار می‌شوی با صدای گلوله از خواب، نیمی از خواب در چشم و نیمی در سر، و شکسته است از ترس در هردو.
حرام شده خواب پگاهی مردم و شنیده می‌شود فریادهای های مُردم.
خراب کرده اند روانِ مردم را چند روانی و روان است خون در خیابان.
به سری می‌اندیشی که شکسته است زیر این کلاه، چه بی‌کس بوده این سر و چه مظلوم.
عقب می‌رود پرده و کلاه در دست می‌دود رییس جمهور، چه مضحک است این مرد و چه مسخره.
از زمین تا آسمان است تفاوت میان این دو کلاه، کلاهی که بر میزی نشانده می‌شود تا باد بخورد سرِ رییس‌جمهور و کلاهی که بر تاق گذاشته می‌شود تا باد بخوردش، کاش خاک بخورد سرِ رییس‌جمهور.
نگاره: ‏چشم‌هایت میخ شده اند به کلاهِ شکسته‌یی که روی تاقِ اتاق ترافیک یک بر افتیده و خوابش برده است.
از کیست ؟ چرا افتیده اینجا؟ کجاست صاحبش؟ رهایش کرده و گریخته یا هم دَمِ مرگ گذاشته‌اش اینجا تا نشانی‌یی باشد از شکستن آرزوهای خودش.
بیدار می‌شوی با صدای گلوله از خواب، نیمی از خواب در چشم و نیمی در سر، و  شکسته است از ترس در هردو.
حرام شده خواب پگاهی مردم و شنیده می‌شود فریادهای های مُردم.
خراب کرده اند روانِ مردم را چند روانی و روان است خون در خیابان.
به سری می‌اندیشی که شکسته است زیر این کلاه، چه بی‌کس بوده این سر و چه مظلوم.
عقب می‌رود پرده و کلاه در دست می‌دود رییس جمهور، چه مضحک است این مرد و چه مسخره.
از زمین تا آسمان است تفاوت میان این دو کلاه، کلاهی که بر میزی نشانده می‌شود تا باد بخورد سرِ رییس‌جمهور و کلاهی که بر تاق گذاشته می‌شود تا باد بخوردش، کاش خاک بخورد سرِ رییس‌جمهور.‏
نگاره: ‏چشم‌هایت میخ شده اند به کلاهِ شکسته‌یی که روی تاقِ اتاق ترافیک یک بر افتیده و خوابش برده است.
از کیست ؟ چرا افتیده اینجا؟ کجاست صاحبش؟ رهایش کرده و گریخته یا هم دَمِ مرگ گذاشته‌اش اینجا تا نشانی‌یی باشد از شکستن آرزوهای خودش.
بیدار می‌شوی با صدای گلوله از خواب، نیمی از خواب در چشم و نیمی در سر، و  شکسته است از ترس در هردو.
حرام شده خواب پگاهی مردم و شنیده می‌شود فریادهای های مُردم.
خراب کرده اند روانِ مردم را چند روانی و روان است خون در خیابان.
به سری می‌اندیشی که شکسته است زیر این کلاه، چه بی‌کس بوده این سر و چه مظلوم.
عقب می‌رود پرده و کلاه در دست می‌دود رییس جمهور، چه مضحک است این مرد و چه مسخره.
از زمین تا آسمان است تفاوت میان این دو کلاه، کلاهی که بر میزی نشانده می‌شود تا باد بخورد سرِ رییس‌جمهور و کلاهی که بر تاق گذاشته می‌شود تا باد بخوردش، کاش خاک بخورد سرِ رییس‌جمهور.‏

تنهایی

پُر شده است دلت از غم، پُر تر از مشک‌های آبی که کودکانِ دامنه‌های آسمایی از زیر می‌کشند به بالا به هزار سختی.
فرو ریخته‌ای از درون و ریخته‌اند غم‌های تمامِ جهان در درون تو.
دردی می‌دود در سراسرِ سر و گرفته است آتش این سر، سَری که از زدن است نه از ماندن، چه دیوانه است این سر.
تنهایی، تنهایی، تنهایی
تنهایی پر کرده است تو را و تو پر کرده‌ای تمام کوچه‌های کابل را، چه تنگ اند این کوچه‌ها نه جایی برای تو دارند و نه جایی برای دود سیگار.
زمان ایستاده است بر سرت و تو گم شده‌ای در زمان، شاید زمانی وجود نداشته برای تو اصلاً، نیمی از کوچه های کابل را درنَوَشته‌ای ام‌شب، بی آنکه بدانی ساعت چند است؟ خدا نگیرد این کوچه‌ها را از تو

دیوانه، دیوانه، دیوانه!

دیوانه، دیوانه، دیوانه!
سگی دیوانه می‌دود در سراسرِ سر، هی گاز می‌گیرد و گاز می‌گیرد.
مغزت را گداخته‌اند سرخِ سرخ و آتشین، انگار سرب مذابی ریخته باشند در سر.
چهل‌چراغ بلورینی ساخته‌ای از سیگار در دهان، هی خاموشی ندارد این چراغ و می‌سوزد و می‌سوزد هر دَم تازه‌تر از قبل.
دیوانه! می‌دانی متعلق به چی نسلی استی؟
نسلی که صدای گلوله به خوابت وا داشته و غرش راکت از خواب پرانده‌ات، کودکی‌هایت در تهکاوی تمام شدند و نوجوانی‌هایت در درو، هیچ میدان فوتبالی بزرگتر از تهکاوی خانه‌ات نبوده و هیچ توپی بهتر از کلاهِ کهنۀ روسی پدر، کودکی‌هایت نابود شدند بی آن‌که یک کارتونی را دیده باشی تا تَه و نوجوانی‌ات رفت بی آن‌که خورده باشی نانی شکم‌سیر، مکتب را تمام کردی بی‌آنکه خوانده باشی کتابی را تا آخر، در صنف اندیشیده‌ای به گوسپندانِ پدر و در چوپانی گیر داده‌ای به چرچیل و چارلی چاپلین. به جای این که سینما بروی و فیلم ببینی، سرگین چیده‌ای و فلاکت دیده‌ای.
زندگی را چسپیده‌ای محکم بی آن‌که دانسته باشی زندگی یعنی چی؟ خوش‌بختی‌هایت را هیولای جنگ بلعید؛ ولی، بدبختی‌هایت را چی کسی زایید؟ 
دیوانه! تو ته ماندۀ سیگاری استی که افتاده باشد از دهانی بدبو و پُر از لجن، خودت بو گرفته‌ای چون لجن، نیمی از عمرت در جنگ سوخت و نیمی در سرگردانیِ پس از جنگ، عکس‌های گریان‌ات پراکنده‌اند در سراسر جهان و عکاسان رسیده اند به آب و نان از برکتِ آن.
چشمانت دوربینی اند که تمام بدبختی های عالم را عکاسی کرده‌اند و مغزت گنجینۀ دردهایی‌ست که زبان از گفتنش گنگ، تو اقیانوس دردهای نگفته و داغ‌های ندیده استی، هیچ گوشی نیست برای شنیدن دردها و هیچ چشمی برای دیدن داغ‌ها.
چرکی است در سر و سر چرکین، چه نفرت آورند هر دو، حمام‌ها بسته اند بر رویت در و درها بسته اند به خاطرت در حمام. هیچ دستی به سویت دراز نیست به کمک و دستت دراز نیست به سوی هیچ کسی برای کمک.
دیوانه! تو سردردی و مایۀ دردِ سر، نه پسرِ خوبی بوده‌ای برای پدر و نه عصایی برای مادر.
خدا وارونه زده است تاریخِ صدور تو را، به جای اینکه هزار سال قبل می‌آمدی هزار سال بعد آمده‌ای. "صبحانه‌ات شده سیگار و چایی، تو زادۀ جبر جغرافیایی" موسیقی را با دودِ مارلبرو می‌آمیزی و دیوانه‌گی را با دردِ سر، تو در بیست و چار ساله‌گی ساییده شده‌ و به ستوه آمده‌ای، بدبختی بزرگت این است که مردم نمی‌دانند چی شده تو را و بدبختی بزرگتر این است که خودت هم نمی‌دانی چی مرگت است؟ 
دیوانه! تاریخِ مصرف تو به پایان رسیده است و جایت  زباله‌دانی.
نگاره: ‏دیوانه، دیوانه، دیوانه!
سگی دیوانه می‌دود در سراسرِ سر، هی گاز می‌گیرد و گاز می‌گیرد.
مغزت را گداخته‌اند سرخِ سرخ و آتشین، انگار سرب مذابی ریخته باشند در سر.
چهل‌چراغ بلورینی ساخته‌ای از سیگار در دهان، هی خاموشی ندارد این چراغ و می‌سوزد و می‌سوزد هر دَم تازه‌تر از قبل.
دیوانه! می‌دانی متعلق به چی نسلی استی؟
نسلی که صدای گلوله به خوابت وا داشته و غرش راکت از خواب پرانده‌ات، کودکی‌هایت در تهکاوی تمام شدند و نوجوانی‌هایت در درو، هیچ میدان فوتبالی بزرگتر از تهکاوی خانه‌ات نبوده و هیچ توپی بهتر از کلاهِ کهنۀ روسی پدر، کودکی‌هایت نابود شدند بی آن‌که یک کارتونی را  دیده باشی تا تَه و نوجوانی‌ات رفت بی آن‌که خورده باشی نانی شکم‌سیر، مکتب را تمام کردی بی‌آنکه خوانده باشی کتابی را تا آخر، در صنف اندیشیده‌ای به گوسپندانِ پدر و در چوپانی گیر داده‌ای به چرچیل و چارلی چاپلین. به جای این که سینما بروی و فیلم ببینی، سرگین چیده‌ای و فلاکت دیده‌ای.
 زندگی را چسپیده‌ای محکم بی آن‌که دانسته باشی زندگی یعنی چی؟ خوش‌بختی‌هایت را هیولای جنگ بلعید؛ ولی، بدبختی‌هایت را چی کسی زایید؟ 
دیوانه! تو ته ماندۀ سیگاری استی که افتاده باشد از دهانی بدبو و پُر از لجن، خودت بو گرفته‌ای چون لجن، نیمی از عمرت در جنگ سوخت و نیمی در سرگردانیِ پس از جنگ، عکس‌های گریان‌ات پراکنده‌اند در سراسر جهان و عکاسان رسیده اند به آب و نان از برکتِ آن.
چشمانت دوربینی اند که تمام بدبختی های عالم را عکاسی کرده‌اند و مغزت گنجینۀ دردهایی‌ست که زبان از گفتنش گنگ، تو اقیانوس دردهای نگفته و داغ‌های ندیده استی، هیچ گوشی نیست برای شنیدن دردها و هیچ چشمی برای دیدن داغ‌ها.
چرکی است  در سر و  سر چرکین، چه نفرت آورند هر دو، حمام‌ها بسته اند بر رویت در و درها بسته اند به خاطرت در حمام. هیچ دستی به سویت دراز نیست به کمک و دستت دراز نیست به سوی هیچ کسی برای کمک.
دیوانه!  تو سردردی و مایۀ دردِ سر، نه پسرِ خوبی بوده‌ای برای پدر و نه عصایی برای مادر.
خدا وارونه زده است تاریخِ صدور تو را، به جای اینکه هزار سال قبل می‌آمدی هزار سال بعد آمده‌ای.
نگاره: ‏دیوانه، دیوانه، دیوانه!
سگی دیوانه می‌دود در سراسرِ سر، هی گاز می‌گیرد و گاز می‌گیرد.
مغزت را گداخته‌اند سرخِ سرخ و آتشین، انگار سرب مذابی ریخته باشند در سر.
چهل‌چراغ بلورینی ساخته‌ای از سیگار در دهان، هی خاموشی ندارد این چراغ و می‌سوزد و می‌سوزد هر دَم تازه‌تر از قبل.
دیوانه! می‌دانی متعلق به چی نسلی استی؟
نسلی که صدای گلوله به خوابت وا داشته و غرش راکت از خواب پرانده‌ات، کودکی‌هایت در تهکاوی تمام شدند و نوجوانی‌هایت در درو، هیچ میدان فوتبالی بزرگتر از تهکاوی خانه‌ات نبوده و هیچ توپی بهتر از کلاهِ کهنۀ روسی پدر، کودکی‌هایت نابود شدند بی آن‌که یک کارتونی را  دیده باشی تا تَه و نوجوانی‌ات رفت بی آن‌که خورده باشی نانی شکم‌سیر، مکتب را تمام کردی بی‌آنکه خوانده باشی کتابی را تا آخر، در صنف اندیشیده‌ای به گوسپندانِ پدر و در چوپانی گیر داده‌ای به چرچیل و چارلی چاپلین. به جای این که سینما بروی و فیلم ببینی، سرگین چیده‌ای و فلاکت دیده‌ای.
 زندگی را چسپیده‌ای محکم بی آن‌که دانسته باشی زندگی یعنی چی؟ خوش‌بختی‌هایت را هیولای جنگ بلعید؛ ولی، بدبختی‌هایت را چی کسی زایید؟ 
دیوانه! تو ته ماندۀ سیگاری استی که افتاده باشد از دهانی بدبو و پُر از لجن، خودت بو گرفته‌ای چون لجن، نیمی از عمرت در جنگ سوخت و نیمی در سرگردانیِ پس از جنگ، عکس‌های گریان‌ات پراکنده‌اند در سراسر جهان و عکاسان رسیده اند به آب و نان از برکتِ آن.
چشمانت دوربینی اند که تمام بدبختی های عالم را عکاسی کرده‌اند و مغزت گنجینۀ دردهایی‌ست که زبان از گفتنش گنگ، تو اقیانوس دردهای نگفته و داغ‌های ندیده استی، هیچ گوشی نیست برای شنیدن دردها و هیچ چشمی برای دیدن داغ‌ها.
چرکی است  در سر و  سر چرکین، چه نفرت آورند هر دو، حمام‌ها بسته اند بر رویت در و درها بسته اند به خاطرت در حمام. هیچ دستی به سویت دراز نیست به کمک و دستت دراز نیست به سوی هیچ کسی برای کمک.
دیوانه!  تو سردردی و مایۀ دردِ سر، نه پسرِ خوبی بوده‌ای برای پدر و نه عصایی برای مادر.
خدا وارونه زده است تاریخِ صدور تو را، به جای اینکه هزار سال قبل می‌آمدی هزار سال بعد آمده‌ای.

تنهایی

بغضی جن‌گرفته چسپیده بر گلویت، بغضی دردناک و سمج، انگار ابری سیه و بوی‌ناک پیرامونت را فرا گرفته و آهسته آهسته داخل سینه‌ات می‌شود و ذره ذره هوای درونت را می‌بلعد. نفس‌ات تنگ می‌شود، تنگ‌تر و تنگ‌تر، چنان تنگ که حس می‌کنی نمدی را تَر کرده و در دهانت فرو می‌کنند، دستانی زورمند تکۀ پشمینی را بر دهانت گرفته و پی‌هم آب می‌ریزند در دهان.
دلتنگ کسی استی، شاید هم دل‌تنگ کسانی، کاش می‌دانستی که این بغض چرا و به چی دلیل گریبانت را چسپیده و ول نمی‌کند؟
آخر از کجا می‌آید این حس؟ چیست و چرا است این حس؟ با خودت می‌گویی آیا نفرین‌شده‌تر از من هم، کسی وجود دارد؟
آخر چرا باید این همه درد را، بکشم من؟
نریمان، نوید، خالد و خسرو، مانی و مصدق، هارون و جیحون ... این نام‌ها، این نام‌های لعنتی، فقط بهانه‌یی، بهانه‌هایی‌اند تا دوری شان را بهانه کرده و بیشتر تنگ شود دلت.
همه‌اش چون سگی تشنه، له می‌زنی به دنبال کسی،به دنبال کسانی، آدمی، آدمکی، یاری، یارِ عیاری
هی می‌گردی و می‌گردی تا یکی را بیابی، دیوانه‌یی را، دیوانه تر از خودت را، یکی را که بی‌کارتر و بی‌روزگارتر از تو باشد، تا در کافه‌یی بنشینی با او و بگپی از آسمان تا ریسمان، یا هم تمام کوچه‌های کابل را در نوردی با او.
چی فرقی می‌کند کیست این آدم؟ چی نامی دارد، الیاس است یا میلاد، فهیم است یا صمیم، نصیر است یا اورنگ، پیروز است یا پارسا؟
یکی باید باشد، دودِ سیگارت را تحمل تواند کردن و چرندیاتت را شنیدن
نریمان است و کافۀ زیرزمینی گلبهارسنتر، سیگارهایی که دَم به دَم کشیده می‌شوند و چه زود!
نریمان، لعنتی‌ترین موجود روی زمین است و لندغرترین، اگر این صفت ترین را استفاده کنی می‌شود بگویی از کاکه‌ترین‌ها هم است او.
اوست که وسوسه‌ات می‌کند سیگار "زیست و سی‌ون ستار" را ترک کنی و رو آوری به "مارلبرو".
ساعت‌هاست که حرفیده‌اید با هم، جاسیگاری پُر شده است و پُر تر؛ ولی هنوز خالی نشده است دل‌های تان.
خدا لعنت کند این نریمان را! بدرقم معتادت ساخت، معتاد خودش و معتاد حرف‌هایش و معتاد جوان‌مردی‌هایش.
بارها پرخاش کرده ای با او.
- لعنتی! لااقل از صنف نگریز و نیا، بعد از پایانِ درس بیا.
هِر هرِ می‌خندد و می‌گوید. " صد درس انجنیری را به یک لحظه با هم بودن و گپیدن مان نمی‌دهم".
سال روانِ میلادی برای همه خوب بوده جز تو، شاید هم خوب نبوده؛ اما، برای تو بدترین بود این سال، در این سال چی ‌نازنین‌هایی ترک‌ات کردند و رفتند به گوشه‌یی از گوشه‌های دنیا. چه دراز است این فهرست! و چه غم‌گنانه.
نریمان و خالد در هند، هارون و مصدق در روسیه، نوید و هوشنگ، تاجیکستان، جیحون به مالیزیا ووو. رفتن هر دوستی اندوه بزرگتری نشانده است بر دلت و دوری‌اش اندوه‌گین‌تر ساخته تو را.
هارون است و کوچه‌های خلوت و خاک گرفتۀ ده‌بوری که زیر قدم‌های تان فتح شوند، باربار دانشگاهِ کابل را گام زدۀ با او، از این سر تا آن سر بار بار.
خانۀ فرهنگ هست و نوید. مدت‌هاست که یک‌ریز می‌گپید، پدر همه را درآوردید از نیچه تا گورکی، و از مارکس تا مسعود.
پیروز و رسا روبه‌رویت نشسته‌اند در کافۀ قره‌قل و دلت چین چین خورده هم‌چون پوست قره‌قل از غم، قلیان و قهوه در گردش اند. با هر حلقه دودِ قلیان، تک‌بیتی ازحضرت صائب صاحب می‌رود به هوا.
میلاد و شاه‌جیحون منتظرت هستند، باید زودتر بروی کافۀ شام هرات، الیاس و صمیم نیز آمده‌اند. الیاس با آن عینک‌هایش تو را یاد نویسنده‌گان چینی می‌اندازد؛ شاید هم مویان، بی‌آنکه دیده باشی عکسی از مویان؛ اما، وقتی شروع می‌کند از داستایفسکی و تولستوی، می‌پنداری دانش‌جوی چینی‌یی است که در دانشگاه مسکو، تاریخ و ادبیات روسی می‌خواند.
درخوابگاه استی و سگرتی می‌زنی با آن لعنتیِ دیگر، موتر می‌راند و سر از پا نمی‌شناسد. مستِ مست است، لعنتی‌ها می‌آیند و خود را چنان شیرین می‌سازند در دلت که نپرس، بعدش هم آهسته آهسته رهایت می‌کنند و می‌روند پیِ کارخود و روزگار خود.
اکنون هر کدام در جا و مکانش عیشی دارد و عشقی، این تو دیوانه استی که دلت تنگِ شان می‌شود. بغض‌ات می‌فشارد و دلت را ذره ذره می‌سازد برای دیدن هرکدام.
کوچه‌های کابل سرد اند و صبور و پُر از دودِ سیگار این وفادارترین یاران، چه خوب اند این کوچه‌ها، نه ترک ات می‌کنند و نه تحصیل می‌روند.

شاید تمامِ جاهای خُنکِ دنیا را خوارزم نامیده باشند

ایستاده‌ایم و منتظر این الیاسِ لعنتی، سردی کم کم دارد آن چهرۀ زشتش را آشکار می‌کند و شَمالکی خُنک از روبه‌رو می‌وزد بی آن که بدانی خوارزم کدام سو است؟ و این باد خُنک از کجا می‌آید، شاید هم تمام جا های خُنکِ دنیا را خوارزم بنامند.
چارراهی حاجی صیب یعقوب، پُر از آدم است و مسجدش پُر تر، می‌بینی که آدمی‌زادگان چه پُر شتاب و عطش‌ناک به مسجد می‌روند و نماز می‌گذارند، از دیدنِ این همه ایمان و اعتقاد کیف می‌کنی و می‌نگری به میلاد، می‌خواهی سرِ گپ را بیاوری به معاد و مبداء و ببندی به دُم فلسفۀ پورسینا، ناگهان پیرزنی فرتوت و مچاله شده از روبه‌رو می‌آید به سوی تان و یک‌راست می‌رسد.
می‌گوید: "تلیفون داری بچیم؟" شاید هم پیراهن تنبانِ سپید و چپن مزاری‌ات این زن را واداشته است که بیاید و راستا راست از تو بپرسد تلفن داری یا نه؟ وجدانِ خبیث‌ات می‌گوید، بگو ندارم و خودت را از شرش برهان، دودل می‌شوی و می‌نگری به سوی پیرزن، موهایی کاملاً سپید از زیر چادر زده اند برون، چونان خیلی از کبوترانِ سپید که از کفترخانه پرانده باشند شان، دو دریای خواهش و درماندگی به جای مردمک در چشم‌خانه اش موج می‌زنند، چشم‌هایی عسلی رنگ که شاید پنجاه سال پیش، بسیاری از مردان و پسران چشم‌چران را جابه‌جا میخ‌کوب می‌کردند و هوس‌های بسیاری را در درون شان بر می‌انگیختند، بینی کشیده و قلمی و چهره‌یی بسیار خوشایند و دوست‌داشتنی، پیرزن بیش‌تر از سنش نحیف و فرتوت شده است.
بخش شرافت‌مند وجدان‌ات اوضاع را به سرعت در دست خود می‌گیرد و به زبان، دستور می‌دهد.
_ ها، دارم مادرجان.
_خیر ببینی بچیم! صدقیت شوم، همی مصطفی ره یک زنگ بزن.
بخچه‌گک بسیار کوچکی در دستان لرزانِ پیرزن و دل تو در دل‌خانه، هر دو می‌لرزند. به زحمت کتابچۀ سیاه خُردترکی را از بخچه می‌کشد بیرون و می‌آغازد به جست‌و‌جو، در هر صفحۀ کتابچه‌گک دو یا سه شماره بیشتر نوشته نشده اند، در صفحۀ سوم می‌رسد به نامِ مصطفی و می‌گوید: _ به همی شماره یک زنگ بزن بچیم.
_ صبر کو مادرجان ببینم کریدت دارم یا نی
_ صدقیت شوم، خیر ببینی الهی خواری نبینین هر دوی تان
شماره را دایر می‌کنی و زنگ تیر می‌کشد
گوشی را می‌دهی به دست پیرزن
_مادرجان خودت گپ بزن.
احوال‌پرسی مادر چنان پُر احساس و عاطفی است که اشک را در چشمانت به گردش می‌آورد و همان زاری های معمول مادرانه
_خاک‌پایت هستم بچیم، درد و بلایت بخوره ده سرم الهی پیش‌مرگت شوم مصطفی! جانِ مادر پای‌درد هستم راه رفتن نمی‌تانم ده هموجای هر روزه هستم. می‌ایی؟ خو، مه خودم بیایم؟ امروز بیایم.
صدایی آمرانه از آن سوی خط می‌گوید:
_ کار دارم، نمی‌تانم آمدن، امروز نیا
پیرزن آشکارا وا می‌رود، انگار انتظار چنین چیزی را نداشت گویی ضربۀ محکم به پشت گردنش زده باشند، رنگش می‌پرد و از گفتار باز می‌ماند. مستأصل و درمانده به اطرافش می‌نگرد و حیران می‌شود که چه بکند.
بغضی وحشت‌ناک همراه با ازخودبیزاریی نفرت‌انگیز سراسر وجودت را فرا می‌گیرد. ابری سیاه دَم چشمانت را گرفته است انگار سرت را در چاهی پُر از قیر فرو برده باشند. میلاد هم دست کمی از تو ندارد رنگش پریده و زبان در کامش نمی‌چرخد چشم‌هایش درخشان شده اند و چشم‌های پیرزن هم. این اشک است که آهسته آهسته بر روی سطح شفافِ چشم‌ها در حرکت است و چشم‌ها شفاف‌تر شده اند. سه جفت چشمِ نم‌ناک.
_مادر کرای موتر داری؟
زن چیزی نمی‌گوید خاموش می‌ماند و فقط نگاه‌ات می‌کند و سر را می‌اندازد زیر، از کالای کم‌بها ولی منظمش می‌توان حدس زد که از خانوادۀ متشخصی بوده و شاید هم روزگاری از خوش‌پوش‌ترین زنان و دختران کابل بوده. شرم و حیایی بازمانده از میراث کهن پدران و گذشته‌گان، پیرزن را مانع می‌شود تا بگوید پول ندارم. خدا می‌داند؟ شاید روزگاری این پیرزن خوش قیافه و ساده پوش شغل های بلندی داشته و در خانوادهۀ پُر نام ونشانی می‌زیسته و اکنون سرِ پیری دست به دامان پسرش شده، پسری احمق، پول‌دوست و بی‌عاطفه
پسری که کمترین بویی از مهر فرزندـمادری نبرده و فقط نامش آدم است.
دست می‌بری در جیب پول هایت را لمس می‌کنی آه! چه بد همه اش چند نوت ده افغانیگی است. وجدانِ انسانی‌ات می‌گوید همه اش را بده به پیرزن؛ اما بخش شیطانی وجدان، فریاد می‌زند خر نشو کرایه رفتن خودت تا کوته سنگی را چطور می‌کنی؟ هر دو نیمۀ وجدان چون دو شطرنج باز ماهر با هم گلاویز می‌شوند. یکی می‌گوید همه‌اش را بده و دیگری می‌گوید خر شدن هم از خود حدی دارد.
خیلی زود به توافق می‌رسند شیطان و رحمان، همیشه همین‌گونه بوده شیطان با فکری قوی، ذهنی روشن و نقاد در کارهای رحمان مداخله کرده و نیمی از موفقیت ها را به خود اختصاص داده است.
نصف نوت ها را می دهم به پیرزن، اصلاً انتظار ندارد که این بچۀ جوان چپن پوش که حاجی‌اش پنداشته بود، این کار را بکند. به وضوح می‌بینی که زبان زن بند مانده است ولی چشم‌هاش سپاس‌گزاری می‌کنند.
مسجد حاجی صیب یعقوب خالی شده می‌رود و نمازگزاران شاد و سرمست از اینکه ده رکعت نماز پیشین را خوانده و یک گامِ دگر به بهشت نزدیک شده اند با سرهای افراشته می‌برایند و با بی تفاوتی از کنار شما و کودکان گدا می‌گذرند.
میلاد منقلب تر و آشفته تر از خودت است و اصلاً نمی‌داند که چی بگوید.
زبان‌های‌تان شرم‌سار اند، شرم‌سار از رفتار پسری در مقابل مادر خود. مادری که نمی‌دانی با چی امیدها و آرزوها برای بزرگ شدن پسرش ثانیه ها را شمرده است تا باشد عصای دستش گردد. غافل از اینکه این پسر به خانه راهش نمی‌دهد.
همه اش در فکر پیرزن استی و که شب را در کجا و چگونه سپری خواهد کرد؟ چه کسی نانش خواهد و کدامین دختر دلسوز پاهایش را خواهد مالید؟ پاهایی را که لحظاتی پیش شکایت از دردهای شان کرده بود و پسرش حاضر نشد با موتر خود بیاید دنبالش.
یک بار دیگر به مسجد می‌نگری، ساختمانی بزرگ با حویلیی بزرگتر و مناره های بلند. با خود می‌گویی چقدر پول مصرف شده باشد بالای این مسجد؟ اصلاً نمی‌دانی این حاجی صیب یعقوب کی بوده و چی زمانی این مسجد را ساخته است.
شیطان در دلت می‌اندازد که چقدر خوب می‌شد اگر پولِ نیمی از مسجدهای مفشن و قشنگ کابل را صرف پیرزنان و پیرمردان بی‌کس و درمانده می‌کردند و مردم در روی زمین خدا نماز می‌خواندند. تا هیچ مادری را نیاز نباشد به مصطفی زنگ بزند و بپرسد امروز خانه بیایم یا نه؟

تلخِ تلخم

تلخِ تلخم و زهرمار، چشمم هر دَم می‌اُفتد به تابلوی نفرین‌شده‌یی که بر دیوار روبرویم چسپانده اند. "سیگار ممنوع" و مَن درمانده از درد و خشم. با دهانی تلخ‌تر از تنباکوی پدر و چشم‌هایی دریده و از حدقه برامده، دستم به جیب فرو نمی‌رود تا سیگاری بکشم بیرون و بگیرانم.
های سیگار این لحظه چقدر به تو نیازمندم. تا تمامِ غم های درونم را با دود تو بفرستم بیرون.
این خبر ویرانم کرد و از درون فرو ریختم.
"انیسه،...
دختری دانش‌آموز که به رایگان کودکان را واکسن می‌نمود در کاپیسا به ضرب گلوله کشته شد".
کژدم دیوانه‌یی در درون مغزم جا گرفته و هر لحظه نیش می‌زند. حس می‌کنم مورچه تندپایی در سراسر مغزم می‌دود و اعصابم تیر می‌کشد.
کجایی کرزی! کجایی وزیر معارف؟ مرده شور ریخت بدِ تان را ببرد. دانش آموز تان به جرم کمک به کودکان کشته می‌شود و شما نفرین‌شده ها برای ملاله عزا می‌گیرید.
انیسه! جرم تو فقط و فقط این بود که در این جغرافیای خبیثه به دنیا آمده بودی. آخر تو را کی‌ گفت بخیزی و بروی برای کودکان خدمت کنی؟
بهتر نبود مانند ملیون ها تن‌لش دیگر بخوابی و نامی از انسانیت نبری
آری گناه تو فقط و فقط آدم بودن بود.
چقدر سخت است آدم بودن

پوزش‌نامه

می‌دانم که دیر کرده ام امّا پوزشم را بپذیر که هیچ عمدی در کار نبوده و نیست. به انترنتی که دست‌کم بتواند عکسی را "اپلود" کند دسترسی نداشتم.

تلفنت زنگ می‌زند هی زنگ است پشتٍ زنگ کافیست که گوشی را از جیب در آری و روی صفحه‌اش نامی را بخوانی "اورنگ‌زیب" دکمه را فشار می‌دهی و نخستین کلمه‌یی که از سوراخک های تلفن، خود را پرت می‌کند بیرون و گوشت را می‌نوازد. (بی‌وجدان) سلام. این "بی‌وجدان" برای تمام
عالم و آدم، نمایان‌گرٍ خشم، غضب و دشمنی است. اما وقتی که اورنگ‌زیب آن را ادا می‌کند. و مخاطبش خودت باشی می‌دانی که چقدر دوست‌داشتن و صمیمیت را با خود و در خود دارد. "بی‌وجدان" بزرگترین و پُرمعناترین کلمه است در میانٍ ما. من هم همیشه ورد زبانم است. (بی‌وجدان). بی‌وجدانی اورنگ رنگٍ دگری از وجدانٍ بیدار آدمی است. او دارای وجدانی بزرگ و لایتناهی است که وقتی نتوانی معیار و حد و مرزی برایش تعیین کنی. ناگزیر می‌گویی بی‌وجدان! امّا خودت هم نیک می‌دانی که، چه انگشت‌شمارند این‌گونه بی‌وجدان ها.
زادروزت خجسته باد بی‌وجدان!

اسلام یا سگرت

ساعتی پیش با رفقا ( خسرو مانی، فهیم رسا، یما رهی و جواد خسرو )خداحافظی می‌کنی و می‌آیی ایستگاهی که خودرو ها از آن‌جا به مکروریان چار می‌روند. خودرو ها یکی پی دیگری با سرعت برق و باد می‌آیند و می‌روند بی آنکه توجهی به‌ تو داشته باشند. حوصله‌ات سر می‌رود. سیگاری از جیبت می‌کشی برون و آتش می‌زنی.  پُکی به سیگار می‌زنی و نگاه‌ات مستقیماً می افتد به رو به رو، ناگهان مردی می‌آید از سر تا به پا براندازت می‌کند. چشمش می‌افتد به تصویر "چه‌گوارا"، که بر روی سینه ات است. نگاهش میخ‌کوب می‌شود و خشمی شدید از چشمانش زبانه می‌کشد و اطرافت را فرا می‌گیرد. نگاه‌اش با نگاه راست و مغرور "چه" گره می‌خورد. برای چند ثانیه ای به هم خیره می‌شوند. مرد انگار تاب نگاهان "چه" را ندارد سر به زیر می‌افگند و بعد، غضب‌ناک به سویت می‌نگرد در چشمانش دریایی از نفرت و خشم موج می‌زند. شگفتی‌زده می‌شوی، عجب! این مرد چرا این‌گونه می‌نگرد؟ مرد نزدیک‌تر می‌آید قدی بلند و لبانی کلفت و سیاه دارد، ابروی پُرچین‍‍ و درازش، رشقه های "دشتُک" را به یادت می‌آورد دستاری بر سر دارد که قسمتی از آن چون گنبدی زده بیرون و یک بخش آن تا مچ پایش می‌رسد. چشم هایش را شدیداً سرمه زده است. باخودت می‌گویی اگر، احمدظاهر این را می‌دید؟ آیا بازهم می‌خواند " بمرم سرمه کدی، بمرم سرمه کدی".  ریشش کمی از ناف پایین‌تر زده است و بینی عقابیی دارد که نوک تیز و خمیده‌اش، تو را به یاد خنجرهای قدیمی فیلم های هندی می‌اندازد. عجب قیافه زننده یی دارد این مرد!   راست و مستقیم در چشمانت می‌نگرد با صدای نتراشیده و نخراشیده ای که معلوم می‌شود زبان مادریش پارسی نیست. می‌گوید " سّگرتّ حّرام اسّت " به سویش می‌نگری و حرفی نمی‌زنی در عالم سکوت پُکِ عمیقی به سیگارت می‌زنی و همان‌گونه که به سویش می‌نگری دود را آهسته آهسته و حلقه حلقه از دهان می‌کشی و به سویش می‌فرستی. یعنی بگذار حرام باشد من می‌زنمش، مرد چاره اش نمی‌شود و باز سویت می‌نگرد و به دو سه نفری که منتظر خودرو اند می‌گوید،  "توبه توبه از دست جوان های این دور و زمانه، عجب زمانه ای شده همه مردم از دین برگشته اند". به سویش می‌نگری و با پوزخندی دود بیشتری را از دهان می‌کشی برون، یعنی من به حرف هایت اهمیتی نمی‌دهم. مرد بی‌تاب‌تر می‌شود و چون ماری کبرا بر خود می‌پیچد. همه سوار خود رو می‌شوید. عجب مصیبتی است در یک خودرو باید این همه راه را رفت. هم‌راه با این مرد، که انگار کلید بهشت را در جیب دارد. مغرور و مطنطن حرف می‌زند. در راه مستقیماً تو را مخاطب قرار می‌دهد و می‌گوید" عکس این خوکی را که بر سینه چسپانده ای در روز قیامت از یخنت می‌گیرد و می‌گوید مرا جان بده" از زور خشم قهقهه ای را سر می‌دهی، چنان بلند می‌خندی که همه مسافرین خودرو به خنده می‌افتند. و می‌گویی اگر در روز قیامت یک چه‌گوارا باشد خداوند خودش او را جان می‌دهد نیازی به من نیست که  جانش بدهم. مرد خشم‌گین‌ تر می‌شود و می‌آغازد از بهشت و دوزخ، مار و عمود آتشین و این چیزها، می‌گوید تو کافر استی اگر کافر نمی‌بودی سگرت نمی‌کشیدی، خشمت لحظه به لحظه فزونی می‌یابد،  از مسافرین پوزش می‌خواهی و سیگاری را می‌کشی برون و آتش می‌زنی، دودش را حلقه حلقه می‌فرستی به سمت مرد، یعنی اگر سیگار کشیدن کفر است بگذار من کافر باشم. مرد از سیدقطب و گلبدین حکمت‌یار حرف می‌زند و می‌گوید بزرگ مردان اسلام اند این دو، نمی‌داند که سیدقطب سال‌هاست که رفته به صندوقچه‌ی عدم، ازش می‌پرسی سیدقطب کی‌بود؟ می‌گوید کلانترین قوماندان جهاد بود و حکمتیار صیب معاونش، نزدیک است که از خنده بترکی، همه مسافرین می‌افتند به خنده

می‌گویی حرفت بجا اما من این "چه" را بسیار بیشتر از سیدقطب و حکمت‌یار دوست دارم. و دیگر این‌که سیدقطب فرمانده نبود یک نظریه پرداز بود. دانشمند بود. مرد اشتباهش را نمی‌پذیرد و سخت چسپیده است به این که من خودم در جبهه حکمتیار صاحب بودم و سیدقطب قومندان ما بود. نمی‌دانی این کدام عرب ریشو و جلمبر را در جبهه دیده است که می‌پندارد سیدقطب است؟. خاموش می‌شوی ولی مرد گیر داده است که چرا با سگرت کشیدن خود را از بهشت محروم می‌سازی؟

 

حیران می‌شوی که چی بگویی فقط نگاهش می‌کنی و پوزخند می‌زنی، یعنی من بیزارم از تو و بهشتت، مرد هنوز ارضا نشده است باید تمام عقده های چندین ساله اش را بریزد بیرون. یک بار دیگر رگباری از دُشنام و ناسزا را نثار مردم می‌کند. از مسعود تا نجیب و از دوستم تا مزاری، همه  را مورد هدف قرار می‌دهد. معلوم است که از شکست حکمتیار در سال هفتادویک هنوز هم سخت سرخورده و عصبانی است.

می‌گویی، کاکا تو هنوز از اسلام و سیاست خیلی دور استی بهتر است برگردی به همان جبهه که سیدقطب فرمانده ات بود.

‎ مرد  فریاد می ‌زند برو سگرتی کافر، خرد بچه استی تو به مه یاد میتی که چی کنم؟

آخرین دود ها را به سویش می‌فرستی و دَم دروازه خوابگاه از خودرو پیاده می‌شوی. و می‌گویی چریک ِسیدقطب خدا حافظ.

مسافران شلیک خنده را سر می‌دهند، مرد یک‌پارچه آتش می‌شود و معلوم نیست چی دشنام هایی خواهد داد؟

زوزه های فیسبوکی

======
زوزۀ سوم:
گیج و منگ، با چشمانی خشک شده از بی‌خوابی، به صفحۀ کامپیوتر خیره می‌شوی و نمی‌دانی این سردردِ لعنتی را که از سرِ شب تا کنون سر به سرت می‌گذارد چی‌گونه گم کنی؟ قرص های گوناگون دور و برت را پُر کرده اند بی آنکه سر سوزنی سودی داشته باشند. دهانت را پُر و خالی می‌کنند.
دلت پُر است و دل‌تنگی‌ات پُرتر، گلویت را بغضی بزرگ در خود می‌فشارد. حس عجیبی داری، دلت می‌خواهد در این ساعت چهار بعد از نیمه شب بروی بیرون و در خیابان چندان جیغ بزنی و فریاد بکشی که نگو، چندان جیغ که گلویت پاره شود و گریه های سال‌ها انبار شده بر دلت بریزند بیرون و در جویبار متعفنی که از کنار خیابان می‌گذرد جاری شوند. هی این خجالت کشیدن هم عجب چیز بدی است.
دردی که درونت را سوهان می‌زند از گفتن نیست. دردی که به سان جانور موذیی است و بی آنکه خودش را نشان بدهد یکهو می‌پرد و گوشت هایت را پاره پاره می‌کند و گاهی هم به نرمی و چابکی یک گربه، می‌آید و چندان دندانت می‌زند که حالت بدتر از پنبه ندافی شده می‌گردد.
دستانت بر روی "کیبورد" کامپیوتر، شوکِ شان زده است. نمی‌دانی زودتر از چی بنویسی؟ از کدام درد باید زودتر نالید؟ و کدام غم را باید فریاد زد؟
از این که سمانه مرادیانی، در این هوای اردیبهشتی هوای رفتنِ بهشت به سرش زد و دست از زندگی بهِشت. یا از مسعود یمام که به خاطر عشقش زندگی خود را دودستی در کف معشوقه گذاشت و رفت تا به خیل پرنده‌گان عاشق بپیوندد.
نمی‌دانی زودتر از کی گله کنی؟ و شکایت سر دهی، از شاعر و خبرنگاری که، سنگ پارسی‌زبانی و پارسی‌دوستی را بر سینه می‌زد و سرانجام، پارسی را در بدل چهار قطعه دالر خاکستری رنگ به خاکستر نشاند و هم‌گام و هم‌نوا، با مشتی بی‌خردان جاهل ندا در داد که های مردم بیایید و این صفحۀ " بی‌بی‌سی دری" را لایک بزنید و بپسندید. گله و شکوه کنی یا از بی‌بی‌سی ِ لعنتی که همیشه به گونه‌یی با قلم و قلدری قسمتی از هویت پربار ما را قیچی کرده است.
وقتی با آن افغانستانیِ گویا خبرنگار و فرهنگی شناخته شده و مسئول در بی‌بی‌سی پیامک بازی می‌کنی و او لعنتی که گویا پارسی زبان است. در پاسخ به اعتراضت بنویسد ما به دنبال مخاطب بیشتر و مشتری بیشتری هستیم. دلت به درد می‌آید و سوگ‌مندانه می‌بینی که چند تا شیاد و سودجو‌ در این رسانه جا گرفته اند و بی هیچ احساسی، به هیچ چیز نمی‌اندیشند جز از دالر و دیسکوتیک، منقلب می‌شوی و به هرچی زمین و زمان است فحش می‌دهی و دق دلت را بالای سیگار و سگ های کوچه خالی می‌کنی.
چقدر دردناک است که می‌بینی زبانت را، پارسی عزیزت را و همه چیزت را می‌گیرند و با سیاستِ کثیف و زشتی مثله می‌کنند و دور می‌اندازند. تجزیه، تحقیر و توهین می‌کنند ولی تو فقط کنار گود می‌نشینی و تأسف می‌خوری. ای وای، ای وای، ای وای.
حالا این جوجه‌گانِ مارمولک آن بریتانیای پیرِ بی‌پیر، و بازمانده‌گانِ آن امپراتوری نحس و نکبتی، می‌آیند و برای زبانت حد و مرز تعیین می‌کنند و به نام های دری, فارسی و تاجیکی قطعه قطعه کرده، بر روی پیش‌خوان های دالر آلودۀ تعصب و تحجر به حراج می‌گذارند و بعد هم، همین‌که نعشش را به نفت و نبودِ آگاهی آلودند آتشش می‌زنند. تا دیگر کسی نداند پارسی، این زبان بزرگِ عشق و آدمیت، این میراثِ گرانبارِ پدران ما، یک نام است و یک زبان، "بی‌بی‌سی دری" این نوزادِ متعفن و بدبوی استعماری را که بعد از سال‌ها هم‌آغوشی فکری اربابانِ صدر نشین و برده‌گانِ صندوق نشین، در بوش هاوس متولد شده و دارد به حیث یگانه وارثِ این خاک و بوم معرفی می‌شود. باید با اعتراض های مدنی و منطقی قلم به دستان، خفه و به دارِ آگاهی آویخته شود تا دیگر هیچ کسی از روی نادانیِ خودساخته و دانایی دیگر ساخته دست به چنین عمل زشتی نزند. و با بوق و کرنا جار نزند، پارسی یک زبان و دری دیگر زبان است.
خون من و کلام مطلاست پارسی.

زوزه های فیسبوکی

=======
زوزه‌ی دوم:
تِرِنگ، تِرِنگ، تِرررِرنگ، آخ! این زنگِ لعنتی تلفن دیوانه‌ات می‌کند. هرچند سرت را درون بالشت، بیشتر فرو می‌بری زنگ لعنتی بیشتر، بلندتر، و واضح تر به گوش می‌رسد. ناچار می‌شوی سر از خواب دوشین و نوشین بر داری و به این لعنتیی که خواب شیرین را بر تو حرام و زهر مار کرده پاسخ بدهی. وقتی که به صفحه‌ی گوشی همراه، می‌نگری دیوی خشم‌ناک در مغزت تنوره می‌کشد و انگار که میخی را در سرت فرو می‌کنند. می‌بینی که "234" یا "114" است و بازهم آگهی های مسخره بازرگانی را در گوشت می‌خوانند. عجب مصیبتی است این تلفن. به ساعتت می‌نگری وای... ده بجه روز است و تو تا حال خوابیده‌یی. بلند می‌شوی و می‌روی طعام خانه عمومی دانشجویان، مسئول خوراکی دانشجویان با نیش و استهزا می‌گوید جناب بسیار زود تشریف آوردید می‌شود کمی دیرتر بیایید با آنکه بی اشتها استی این شوخی، آن اشتهای کور و نیم مرده ات را به تمامی نابود می‌کند. از خیر سر این چای پگاهی می‌گذری و دوباره می‌آیی اتاق، نه حال و نه حوصله‌ای مانده که دست به سیاه و سپیدی بزنی. در می‌مانی که چی‌سان روزت را گم کنی. چی سخت است بی‌برنامه‌گی خدایا! دلِ تنگت تنگ تر می‌شود. سیگار یار قدیمِ دل‌تنگی ها می‌آید به سراغت و صمیمانه می‌خواهد کمک‌ات کند. این سیگار هم عجب رفیق جان‌نثاری است خودش تا آخر می‌سوزد و در دستانت جان می‌سپارد ولی نمی‌گذارد تنها بمانی. سیگار پشتِ سیگار، سیگارهای بی‌چاره به سان اعدامی هایی که یگان یگان به جوخه‌ی آتش سپرده می‌شوند یکی یکی می‌آیند و مرگ را پذیرا می‌شوند. به درستی نمی‌دانی که این دست، دستِ تو است یا دستِ سرنوشت که دمار از روزگار این سیگارهای بی‌نوا و بی زبان در می‌آورد. بی‌چاره ها بی‌ آنکه خود خواسته باشند دانه دانه از خانه شان کشیده می‌شوند و به مرگ سپرده می‌شوند مرگی زشت و نفرت انگیز، عجب شباهت شگفت انگیزی دارند با ما، این سیگارها
مگر ما نیز چونان سیگارهای بی‌چاره‌یی نیستیم که دستی قدرتمند و نامرعی بی آنکه خواسته باشیم می‌آید و دانه دانه ما را می‌گیرد و در صندوق عدم می‌اندازد؟
دلت به حال هر دوی تان می‌سوزد. شاید سیگار نیز مانند خودت از مرگ و نابودی نفرت داشته باشد مرگی سهم‌ناک و ویران‌گر، بی آنکه بداند چی سرنوشتی برایش رقم زده اند. می‌رود تا خودش را به جوخه‌ی آتش بسپارد و با فندکِ لعنتیی گلوله باران شود. 
وای به حال ما و سیگارها، هر دو چه بی‌چاره و درمانده ایم.

زوزه های فیسبوکی

زوزه‌ی یکم:
در اتاق نشسته‌ای و روز در حال مردن است. هوا کم کم رو به تاریکی می‌رود و دل‌تنگی‌ها چون عنکبوتی پیر، آهسته آهسته از دیوارها به پایین می‌خزند و چون دودِ سگرتِ دستت در دور و برت پرسه می‌زنند. دل‌ات لحظه به لحظه تنگ‌تر می‌شود تنگ‌تر تنگ‌تر، تنگ‌تر چنان تنگ می‌شود که انگار دستی زورمند آن را در مشت می‌فشارد.
اصلاً این دل‌تنگی چی است؟
می‌خیزی و پتوگک‌ات را بر شان...ه می‌اندازی و قدم زنان می‌روی مارکیت مکروریان سه، اصلاً فکر نمی‌کنی که در این شبِ سال نو، شبِ یکم فروردین ماه، شب جشنِ بزرگ نوروز، هیچ کسی در مارکیت نخواهد بود. بازهم می‌روی بر خلاف تصورت مردم زیادی این‌جا گرد آمده اند. خوب است که جشن نیاکان شان را تجلیل می‌کنند.
گرد و غبار وحشت‌ناکی آسمان این حصه‌ی کابل را درنوردیده که نفس کشیدن را سخت می‌کند.
هنوز دو گام نرفته یی که دستی لرزان با پوست خشن و چروکیده به سویت دراز می‌شود. جیب‌هایت را می‌پالی. چی شد؟ یک سکه‌ی پنج افغانیگی بود. اوه! در این جیب که نیست، شاید در آن جیب باشد... نه در آن‌جا هم نیست. پس چی شد؟
چشمان نگرانش که می‌شود اندوه را به آسانی در پشت آن دید. چون نگاه کبوتری معصوم از این دستت به آن دست می‌لغزد.
شرمنده می‌شوی و ازش معذرت می‌خواهی، مرد حتماً زیر لب فحش‌ات می‌دهد و شاید هم بپندارد که داری مسخره‌اش می‌کنی. در حالی‌که نمی‌داند تو خودت مسخره شده‌ای مسخره‌ی روزگار. از خجالت نمی‌توانی به چشمانش بنگری و با سر خمیده به راه می‌افتی. نمی‌شود بر این خجالتی نامی گذاشت.
چه سخت است این وضعیت. شمار اندکی از این مردم در آغوش پول خوابیده اند و دارند با دالر سکس میکنند. پول، پول، پول این واژه چه‌قدر ایمان و وجدانِ آدم‌ها و آدم‌نماها را می‌خراشد می‌شکند و نابود می‌کند. می‌فروشدت و باز می‌خرد. می‌بردت سر بازار و باز می‌آرد خانه، دیدی حسادت می‌کنی چشم دیدن آنها را نداری، نه حسودیم نمی‌شود اصلاً نمی‌شود.
جوانان هم‌سن و سالت را می‌بینی که شاد و شنگول به دور از دغدغه‌های مریضانه‌ای که تو و هم‌فکرانت دارید. غرق در مستی و هیاهوی شبِ سال نو اند. کار خوبی می‌کنند این‌ها، نه رمان می‌خوانند نه داستان و نه هم در فکرش اند. نه هدایت را می‌شناسند و نه کافکا را، نه مارکس و بودا نه هم نیچه و سارتر را، با کسی کاری ندارند و خوب هم می کنند. با خودت می‌گویی چی خوش‌بخت اند این‌ها، می‌روی و در پارککی که ساخته اند بنام فردوسی، کاش تندیسی از فردوسی را هم می‌ساختند، همه روزه آدم‌های بسیاری می‌آیند این‌جا بی آنکه بدانند فردوسی جن است یا انس؟ اما می‌آیند و هرکسی به گونه‌یی کیف خود را می‌کند و می‌رود. آن‌جا هیچ‌کسی نیست. تک و تنها  می روی و روی یکی از درازچوکی‌ها می‌نشینی و سگرت را از جیب می‌کشی بیرون، یک دانه‌اش را آتش می‌زنی همان‌گونه که دلِ خودت دَر گرفته است.

از بهروزِ لنین تا بهروزِ سرگین‌چین


روزی و روزگاری بود که کابل، هنوز نفس می‌کشید، جاده هایش پاک و سترده بودند و آدم‌هایش، اینقدر نامهربان و از هم بیگانه نشده بودند. هنوز میشد کسی را سلامی گفت و وعلیکی شنید. پول ارزش داشت ولی جایگزین ایمان و وجدان کابل نشینان نشده بود.
آن‌روزها، هنوز عکس‌های مارکس، انگلس و لنین در بازار بهایی و در دل مردم ارزشی داشتند. هنوز میشد که واژه‌های روسی را بکار بست، و کسی را شادمانه "تواریش" صدا زد. از گفتنِ "تواریش"، ریش به یادم آمد. راستی آن‌روزها ریش، چندان مودِ روز نبود. و به راحتی میشد ریش‌ها را از ریشه کَند. روزهایی بودند که بوی کمونیزم و مارکسسیزم از رستورانت‌ها و هوتل‌ها بلند بود، با آنکه هیچ کمونستی کباب نشده بود.
در چنان روزهایی من کودک پنج ـ شش ساله یی بودم. ولی خیلی خوب یادم است که نام‌های بسیاری را یاد داشتم و حتی به قیافه می‌شناختم. تقریبن تمامی عکس‌های روی دیوار مهمان‌خانه را می‌شناختم. بیشترین نام‌هایی که در خانۀ ما، رژه می‌رفتند و از سر زبانِ خانواده می‌پریدند این‌ها بودند. طاهر بدخشی، چه‌گوارا، مارکس، لنین، استالین، داکتر نجیب، احمدشاه مسعود، گلبدین، دوستم، گاندی و بی بی سی، البته نام‌ها و اشخاص زیادی در خانۀ ما رفت و آمد داشتند. که به راحتی کاکا صدای‌شان می‌کردم و می‌دانستم از رفقای سیاسی پدر هستند. ولی گوش من بیشتر با این‌ها آشنا و عادت کرده بود.در میان همه نام‌ها، مجسمه‌ها و عکس‌ها، از لنین بیشتر خوشم می‌آمد. عکس‌های لنین، با آن سر طاس و چانۀ باریکش به فراوانی در خانه یافت می‌شدند. و از نظر تعددِ عکس، با چه‌گوارا و طاهربدخشی رقیب و هم‌سویه بود. لنین در نظرم مرد بسیار بزرگی می‌نمود. و روزی در بالای یگانه تخته‌سنگِ حویلی بر آمدم و دستِ راستم را با مشتِ گره کرده بالا بردم و تقریبن فریاد زدم. من لنینم.
خوش‌بختانه یا بدبختانه در حویلی یک نفر دانشجوی طب، که گاه گاهی خانۀ ما می آمد و با پدرم ساعت‌ها حرف‌های عجیب و غریبی می‌زدند و نام‌های مشکلی را بر زبان می‌آوردند که من نمی‌توانستم. وجود داشت و متوجه این حرکتِ انقلابی‌ام شده بود. بسیار بسیار خندید و هنگامی که شب پدرم از دفترش آمد برایش قصه نمود. همگان شگفت‌زده شده بودند و بسیار می‌خندیدند.
آن‌روزها، شعارِ معروفی بر زبان‌ها جاری بود. " درس بخوان،کار کن،از انقلاب دفاع کن"
و هر مهمانی که به خانه می‌آمد. پدرم مرا به نزدِ خود می‌خواست و می‌گفت بهروز چی می‌کنی. من شادمانه و اندکی مغرور، سر بلند می‌کردم و گردن را می‌‌افراشتم و تند تند می‌گفتم. "درس بخوان کار کن و از انقلاب دفاع کن" باز می‌پرسید تو چه می‌کنی ؟
می‌گفتم" محراب درس می‌خواند، فریدون کار می‌کند، من از انقلاب دفاع می‌کنم." دیری نگذشت که اوضاع دگرگون شد.
درس‌خوان‌ها، از درس گریختند و بجای قلم، تفنگ‌ها را چسپیدند. کارگران، از کارخانه‌ها بیرون رانده شدند تا تفنگ‌داران تازه به قدرت رسیده بهتر بتوانند. اجناس و وسایل را با خود ببرند. انقلابی‌ هایی که از انقلاب دفاع می‌کردند. یا تیرباران شدند و یا خانه و کاشانه را ترک کرده متواری شدند. ریش‌ها، ریشه دواندند و بروت‌ها خشک شدند. شهر در وحشت و دهشت فرو رفت. به هرسو که می‌نگریستی جویی از خون جاری بود. و پیرزنی و پیرمردی مشغول گریه و زاری، دست‌ها دسته دسته شدند و پاها پاره پاره.
محراب از درس ماند و فریدون از کار، من دیگر نام انقلاب را فراموش کرده بودم و دیگر نمی‌شد مارکس و لنین را به آسانی صدا زد. دیگر نمی‌شد بازهم بر سنگ بر آمده و خود را لنین نامید. واژه های مارکسسیزم، لنینزم، کمونیزم و دیگر ایزم‌ها مرده بودند. من هنوز هم به درستی ژرفای ماجرا و فاجعه را درک نکرده بودم . با وجودیکه برق، گران‌تر از جان ادمی شده بود. ولی گه گاهی سری می‌زد. دیگر در تلویزیون کارتونی دیده نمی‌شد. برنامه‌های کودکان جای خود را به حرف‌ها و نمایش‌هایی واگذاشته بود که همه جا را عربی آلود کرده بودند. در روی صفحۀ تلویزیون مردانی با ریش‌های بلند و لباس‌های عجیب و غریبی که ح و ع، ط و ظ، ذ و ض را وحشت‌ناک و با درشتی تلفظ می‌کردند. و گلوهای خود را با این تلفظ، به خارش در می آوردند. نمایش داده می‌شدند. ولی من بازهم گریه می‌کردم و می‌گفتم چرا فیلم هندی نیست ؟ چرا کارتونی نمایش داده نمی‌شود. چرا کاکا نجیب را نشان نمی‌دهند ؟
تا اینکه چاشتِ یک روز جمعه، مادرم آتش بزرگی بر افروخت و تمام کتاب‌ها و عکس‌های انقلابی را در آتش انداخت. لنین‌ها، مارکس‌ها، طاهر بدخشی‌ها و چه‌گوارا ها در آتش می‌سوختند ولی از دست من کوچکترین کمکی بر نمی‌آمد. دعا می‌کردم که کاش پدرم زودتر از شوروی برگردد و جلو این آتش‌سوزی را بگیرد. ولی نشد که نشد.
تمام انقلابی های دنیا در آتشِ کوچکِ حویلی ما سوختند.
من هنوز هم نمی‌دانستم که گپ چیست ؟ ولی ترس اندک اندک در دلم رخنه می‌کرد. تا این‌که روزی، شیما و شهلا دختران هم‌سایه را دیدم. سر تا به پا، پیچیده در سایه و سیاهی، به سوی مکتب روان بودند. برای من بسیار جالب و تعجب بر انگیز بود. که این دختران همیشه پتلون می پوشیدند و موها را بر شانه می‌ریختند. چرا این‌گونه پوشیده اند. پیش رفتم و دست در تکۀ سیاهِ پیچیده بر گرد شان زدم. و پرسیدم شهلا! این چیست؟ شهلا، دختری‌که تا دیروز از سری دیوی و ریکا تقلید می‌کرد و همیشه عاشق پست کارت های هندی بود. غم‌گین و نومیدانه گفت حجاب است حجابِ اسلامی. راستش از این کلمه اندکی ترسیدم و اندکی هم بدم آمد.
به خانه آمدم و به مادرم گفتم امروز شهلا و شیما، را دیدم که یک یک پردۀ اتاق را گرد خود پیچیده می‌گفتند حجاب است حجابِ اسلامی. مادرم در بارۀ حجاب برایم توضیح داد. باز هم پرسیدم مادر! آیا شهلا و شیما حجاب را خوش دارند ؟ می‌گفت نه خوش ندارند، از ترس می‌پوشند. پرسیدم از ترس کی ؟ گفت از ترس اشرار. پرسیدم مادر اشرار کی‌ها هستند ؟ گفت همین‌هایی که تفنگ دارند، جنگ می‌کنند و در تلویزیون نشان داده می‌شوند. بازهم گفتم مادر! اگر این اشرار حجاب را خوش دارند، چرا خودشان حجاب نمی‌کنند ؟ مادرم قهر شد و گفت نمی‌دانم. دیگر سوال نکن

دلِ مادر در گرو دلِ من، و دلِ من در گروِ پنیرِ دست نخورده

...
سال‌ِ  هفتادوشش خورشیدی، سال‌ِ خوبی نبود. اصلاً هیچ خوب نبود. سال‌ِ وحشت و دهشت، سال‌ِ گرسنگی و گلوله بود.
در چنان سالی، من تازه پایم را به صنفِ چهارم مکتب گذاشته بودم. نمی‌دانم چه مرگم بود؟ ولی همین‌که چشم بیننده‌یی به من می‌افتاد. هفت بند جگرش به سوزش می‌آمد و بی‌اختیار کلمۀ سوء‌تغذی بر زبانش جاری می‌شد. شاید هم دیدنِ کلۀ تربوز مانند و گردنِ باریک‌تر از تار کاغذپرانم، و چشم‌هایی که از شدتِ گرسنگی رنگِ اصلی شان شناخته نمی‌شد. ناخود‌آگاه این کلمۀ نفرت‌انگیز را بر زبانش جاری می‌ساخت.
به هر حال گپِ اصلی، از پیشم خطا نخورَد. در آن چاشتِ نفرت انگیز، با شکمی گرسنه‌تر از کودکانِ سومالی و رنگی پریده‌تر از هریکینِ کهنه مان، به خانه برگشتم. مادرم با دیدنِ من در آن حالت، سخت وحشت‌زده شد.
شاید هم قیافه‌ام به‌راستی وحشت‌ناک شده بود. کاش آیینه‌یی می‌داشتم و خودم را در آن می‌دیدم. کاش دوربین عکاسیی می‌بود و من عکسی از خودم می‌انداختم. تا امروز از فروختنِ آن پول در می‌آوردم. به قولِ الیاس علوی" ما می‌میریم تا عکاس تایمز جایزه بگیرد".
راستی هم اگر عکاس تایمز یا هر عکاس دیگر می‌بود. با انداختن عکسی از من جایزه می‌گرفت.
داخل آشپزخانه شدم. به سوی سبد سابقۀ نان رفتم. با آن‌که می‌دانستم. این سبدِ بی‌چاره مدت‌هاست که نان را در داخل خود نه دیده و حتی رنگ و بویِ نان گندم را نیز فراموش کرده است. بازهم با سماجتِ شگفتی به سویش کشیده می‌شدم. شاید از این‌که هنوز به نام سبدِ نان یاد می‌شد و شاید هم یادِ روزهایی که این سبد، پُر از نانِ نرم و گرمِ گندم بود. مرا به سویش می‌کشید. مادرم با نگاه‌های نگران به سویم می‌دید.  شگفتی‌زده شده بودم و نه می‌دانستم که مادرم چرا این‌گونه به سویم می‌بیند. در چشم‌های نگرانش، آشکارا نارضایتی دیده‌ می‌شد. ولی نمی‌توانست مانع‌ام شود شایدهم نمی‌خواست ممانعتی کند. سبد را زیر و رو کردم. چیزی در داخلش وجود نداشت. خالیِ خالی بود.
با ناامیدی این‌سو و آن‌سو نگریستم. در هیچ جای آشپزخانه، هیچ نشانی از خوردنی دیده نمی‌شد. با نگاه معناداری به سوی مادرم نگریستم. نگاهِ پُر از گرسنگی و خسته‌ام در نگاهِ پُر از درد و دلسوزیِ مادرم گره خورد. زبانِ من از گرسنگی در دهانم خشک شده بود و زبانِ مادرم از دردِ نداشتنِ یک پارچه نان که به‌من بدهد، قفل شده بود. هر دو نمی‌توانستیم کلمه‌یی بر زبان آریم.
در همین لحظه انگار به من الهام شد.  که بدوم و زیر دیگچۀ سیاه را به‌بینم. رفتم و دیگچه را بالا کردم. در میان کاسه‌گک خُردی یک دانه پنیر به سویم لبخند می‌زد. انگار از بودن در زیر دیگچۀ سیاه و دودزده خسته شده بود. با خوشحالی پنیر را گرفتم و تقریباً فریاد زدم، مادر!  پنیر یافتم. مادرم برجایش خشک شده بود و انتظار نداشت که من پنیر پُت شده را پیدا کنم.
با دلهره و هراس به سوی‌ من و پنیر نگریست. و نمی‌توانست چیزی به گوید. پرسیدم چه شده است ؟ با لبخند کم‌رنگی گفت هیچ، ولی چیزی در درونم می‌گفت نه حتماً چیزی شده است ورنه مادرم، هیچ وقت چنین خاموش و افسرده نبوده، با شله‌گی کودکانه‌یی بازهم پرسیدم که چه شده مادر؟
رنگش بیشتر از پیش پرید، انگار میان دو جسمِ سخت فشرده می‌شد. چشمانش آب زدند و لب‌های سپید و خشک شده از گرسنگیش، به سختی لرزیدند.  و با لکنت زبان گفت او پنیرِ امشب ماست. به آن دست نزن، اگر بخوریش برای امشب چیزی نمی‌ماند. دست‌هایم خشک شدند و به آهستگی پنیر را در کاسه گذاشتم. یک قدم عقب‌تر رفتم و ایستاد شدم. چشم‌های نگرانم. در خطی منظم میان پنیر و مادرم چرخیدند. از پنیر و مادرم کم کم فاصله گرفتم. و نا باورانه به مادرم خیره شدم. باورم نمی‌آمد که مادرم مرا از خوردن پنیر بازداشته است. دلیلش را نمی‌دانستم که چرا ؟ شاید هم نمی‌خواستم به دانم. مادرم سرش را پایین افگنده و از آشپزخانه خارج شد. من و پنیر تنها ماندیم. کودکِ درونم بر من فشار می‌آورد و با سماجتِ عجیبی پنیر را می‌خواست و از سوی دیگر وجدانِ کوچکم، استدلال می‌کرد که این پنیر مال تمام خانواده است. نباید به تنهایی به‌خورمش.
در درونم جنگِ شدیدی شروع شده بود. از یک‌سو گرسنگی یک‌روزه جانم را سوهان می‌زد و نرم نرمک می‌سایید و از دیگر سو، احساس هم‌دلی و هم‌دردی با دیگر اعضای خانواده چوبم می‌زد.
دلم سخت می‌خواست که پنیر را گرفته و به‌خورم و از جانبِ دیگر، فکر این‌که من بی‌کارم و باید صبر کنم تا شام شود و تمام خانواده گردهم آییم و تنها پنیرِ گذاشته شده برای شب را به‌خوریم. آن‌ها بیشتر از من حق داشتند که پنیر را به‌خورند. زیرا کار می‌کردند و طبعاً آدمی که کار کند زودتر گرسنه‌اش می‌شود.
برای گریز از دودلی وحشت‌ناک و فراموش کردن هوسِ خوردن پنیر، به بیرون دویدم، دیدم که مادرم در زیر درختِ بید نشسته و دارد اشک‌هایش را پاک می‌کند. دردی در سراسر جانم دوید و خود را در آغوشش انداختم. هر دو اشک ریختیم. من از شدتِ گرسنگی، و او از خاطر من،
دعا می‌کنم که هرگز دردِ گرسنگی و ناداری را نه بینید.
شاید جنگ، بی‌عدالتی و نابرابری بدترین درد باشد. اما من می‌گویم بدترین دردها دردِ گرسنگی است.

یادِ آن‌روزها

تقدیم به هارون خاوری، خواهرزاده و یار گرامی‌ام، که روزهای سخت و سرما را با هم گذرانده‌ایم.
هارونِ عزیزم سلام.
یادِ آن‌روزها به خیر، روزهای سردی و سرما، روزهای گرسنگی و گوسپند چرانی، روزهایی که من و تو، رمه‌گک خاموش و خوش پشمِ مان را در دره‌های تنگِ یشتیو و در دشتکِ قُرُغ می‌چراندیم و چه ساده و کودکانه، در شکافِ سنگ‌ها و غارک‌های صخره‌ها، دقیق می‌شدیم. و هر لحظه انتظار کشف یک توته طلا را داشتیم. طلایی که دیدن و پسودنش، گران‌تر از قیمتِ جان شهروندان این سرزمین است. طلایی که سال‌ها و سده‌ها، جان‌های بسیاری در ازای به‌دست آمدنش از دست رفته است. و آن‌وقت من و تو انتظار داشتیم که یک‌شبه راه صد ساله را پیموده و با کشفِ طلا در صخره‌های دشوارگذر، به سود و سرمایه برسیم. ببین حرص آدمی‌زاده‌گان را پایانی نیست. شاید گناه من و تو نیز نه بود. می‌خواستیم از شر پوستین‌چه های پاره پاره و ژندۀ خود خلاص شده صاحبِ یک چند تا بالاپوشِ گرم و نرم شویم. شاید هم خشکی و زمختی نانِ جو و جودر، ما را مجبور می‌ساخت. مراقبتِ گوسپندک‌های لاغر و نیم‌مرده مان را یله کرده، در جست‌جوی طلا براییم، تا باشد دست مان به نان گندم برسد.
ام‌شب، با دیدنِ تاریخ زادروزت، به یاد آن سال‌ها و لحظه‌ها افتادم. یاد آن زمستانِ وحشت‌ناک هفتادوشش و آن سرما خوردن‌های سخت من و تو، و یاد آن چوپانی‌های به یادماندنی مان.
هارون عزیزم! ام‌روز نوزده‌همین سال را با موفقیت پشتِ سر گذاشتی و سر از فردا بیست‌ساله خواهی بود. امیدوارم این بیست در عمرت ضرب پنج شود.
زادروزت مبارک باد رفیق!

مردی به بلندی کاج های باغ مان

بروسان هم رفت...
روزگاری بود که با نام و شعر رضا بروسان آشنایی نداشتم، و نمی‌دانستم که در کشور هم‌سایه و هم‌زبانِ ما، مردی زندگی می‌کند که شعرش و اندیشه‌اش، به بلندی کاج های باغ ِ ما است. نه اشتباه گفتم، به بلندی کوهِ پشتِ خانه مان.
در طی دو سه سالِ آخر، از وب‌گردی ها و سر کشیدن به این وبلاگ و دید زدن به آن تارنما، با نام و شعرش آشنا شدم. ای‌کاش آشنا نمی‌شدم و هیچ شعری ازش نمی‌خواندم تا ام‌روز در نبودش این‌قدر اندوه‌گین و افسرده نمی‌شدم.
رضا بروسان
معنای بروسان را نمی‌دانستم و اکنون هم نمی‌دانم. اما عجب بر دل می‌نشیند. وقتی که برای نخستین بار این نام را می‌شنوی، یا می‌خوانی، نوعی احساسِ آشنایی و صمیمت در رگ رگِ جانت می‌خزد. انگار سال‌هاست که می‌شناسیش، با همین احساسِ دوست داشتن شعرهایش را می‌خواندم. بدونِ شک، شعرهای بسیاری از این مرد را خوانده‌ام. شعرش سخت بر دل می‌نشیند و تارهای روح را با آهنگی ظریف نوازش می‌دهد. وقتی شعرهایش را می‌خواندم حسی نا آشنا و سخت دلاویز به من دست می‌داد. انگار در کنج باغی بزرگ و قدیمی نشسته‌‌ام، و دارم به یک آهنگ قدیمی گوش می‌دهم.
ام‌شب دیرتر از هر شبِ دیگر به فیس‌بوک سر زدم. و با دیدنِ عکس رضا بروسان در نمایۀ مجیب مهرداد، دلم شور زد. و با خواندنِ استاتوس های دوستانی چون سهراب سیرت، ابراهیم امینی، و یاسین نگاه، دریافتم که بروسان هم رفت. چه رفتنِ غمگنانه‌یی و چه سفری اندوه‌گین.
چه کسی بداند که بروسان، در لحظاتی قبل از تصادف، به چی می‌اندیشید ؟ شاید شعر تازه‌یی در سرش چرخ می‌زد و می‌خواست زودتر بر روی کاغذ بیاید، تا یک‌جا با بروسان به زیر خاک نرود.
شاید هم بروسانِ عزیز، با الهام و لیلا شوخی می‌کرد، فکاهه می‌گفت یا شعر می‌خواندند. بی آنکه بدانند، دقایقی بعد دیگر نفس نمی‌کشند و به قول خیامِ بزرگ، آن حکیم شگفت‌انگیز نیشاپور، با هفت هزارسالگان سربه سر می‌شوند.
بدون شک بروسان، رباعیات خیام را بار بار خوانده است. هنگامی که به این رباعی می‌رسید.
چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ

پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ

خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی

از سـلخ بـغره آیــد از غـره بـسلخ

چه احساسی می‌داشت ؟ و به مرگ و پایانِ هستی آدمی، چه گونه می‌اندیشید ؟

احساس سرگیجه و تهوع می‌کنم. آخر مرگ، این موجود ناشناخته و لعنتی، نگذاشت تا من برای یک‌بار هم که شده رضابروسان را ببینم و ازش سپاس‌گزاری کنم که چنین شعرهایی می‌آفریند .
با آنکه این شاعر عزیز را ندیده بودم ولی از خواندن اشعارش سخت لذت می‌بردم و زیاد دوستش دارم.
مرگِ هر انسان دردناک و فاجعه بار است. ولی مرگِ آدم هایی چون بروسان، وحشتناک و ویرانگر است. انسان هایی که در هر جامعه یی از شمار انگشتانِ یک دست بیشتر نیستند.
بروسان! تو رفتی ولی به این نیندیشیدی که دگر چه کسی ؟ "یک بسته سیگار را در تبعید" ببیند و بداند که "احتمال پرنده ها را گیج می‌کند". در نبود تو چه کسی حاضر است ؟ که برای "عاشقانه های یک سرباز" شعر بگوید. و دست ما را گرفته "به سمت رودخانۀ استوکس" ببرد و "عصارۀ سوما" بدهد؟
چه کسی ؟ چه کسی ؟ چه کسی ؟
هیچ کسِ دگری بروسان نه خواهد شد.

کرزی! لالا، سگرتی خو نه زده بودی ؟

کرزی! لالا، ای چه ترتیب کدی؟ او بیادر!  کله‌ات خو گرم نبود ؟ ای چه کدی،  بینی ما ره بریدی ده پیش ایقدر سیال و شریک..

ای چه گپ‌هایی بود که زده می رفتی . خدا نزنیت کتی ای قسم بیانیه‌هایت، رودهء ما ره بریدی از خنده. گرده کفک شدیم به خدا. حالی چه ضرورت بود که از  بَر(حفظ)

 بیانیه بتی. می‌ماندی یگان مسلمان، برت نوشته می‌کد

و تو خوش خوشک، خوانده می‌رفتی . حالی جبر خو نبود که بیایی و از حفظ   بیانیه بدهی، خیر است. مثل سابقا از روی کاغذ می خواندی، هیچ کس، سرت خنده نمی‌کد حتی صنف اول‌های ما.  .

اولش همو آمدنت  و ده تخت شیشتنت خودش یک فیلم بود که نشانِ ما دادند. سیرت بی‌چاره، با اوقدر رای زیاد نتانست بیایه و شما جناب‌عالی! بی‌خار آمده سرِ تخت شیشتین. اِی خو می‌گوم نوشک جانت، زدی نفر ره. .

بعد از او یک کارهایی می‌کدی که  نه به ما آب ماندی و نه آبرو.  اوهم خیر، یک روز پاکستانه اخطار میتی و یک روز  باز از او نجس‌ها، معذرت می‌خواهی. یک روز میایی پیشانی ترش کده و ابرو ها گره اندر گره، ده تلویزیون، گپ‌های خطرناک می‌زنی، باز دیگه روز از کارَت پشیمان شده، میری یک نمایش تازه ره به‌راه می‌اندازی. ده انتخابات ریاست جمهوری که به نقص‌ات بود، صدایته نکشیدی و رفتی بی‌غم شیشتی ده سرِ تخت پادشاهی و خوده سم صحی سلطان حامد خان جور کدی

بازهم چیزی نگفتیمت. کتی ایرانی ها و پاکستانی ها، ساختک و بافتک کده پیسه می‌خوردی و او داوود زی و مچم چی زی و چی زی‌اته پیسه‌خورک کدی. که تا امروز سنگ طرفداری اوناره به سینه می زنن، که مردم  بی‌چاره فکر می‌کنن، که مادر شان  یا پدر شان پاکستانی بوده یا ایرانی، نه وطنی و  وطندار، اوهم خیر، ده  انتخابات مجلس نماینده‌گان که به نقص‌ات بود، چه کارهایی که نه‌  کدی  و چه بازی هایی نبود که براه انداختی. ای دادگاه ویژه و نمی فامم چی و چی بود که  دود از دماغِ نماینده های بی‌چاره کشیدی. نه شب خواب داشتن نه روز

حالی ای جرگه مرگه چیس که  تو و بلی گویک‌هایت با دَمب و دُول به‌راه انداختین، او هم خیر. همی بیانیه بود که دادی خدا بشرمانیت کتی ای بیانییت که ریش ده روی ما نماندی و بروت ده پشت لب‌هایمان، او بیادر ایره خو همی اُشتک‌های ریزه هم می‌فامن که نه خودت مستقل هستی و نه ما.

با ای بیانیای احساساتی و قوم فریبانک‌ات ناق و ناروا ده جانِ ما مردم نزن، به لحاظ خدا، تمام دنیا ما ره گپ داد حالی توهام گپ میتی ؟

باز چی یک گپ‌های کوچه بازاری می‌زدی. فقط که تازه از میدانِ کوک(کبک)جنگی آمده باشی، نی ای که رئیس صاحب جمهور باشی. به لحاظ خدا ای چه ترتیب کده بودی او گُلِ بیادر! کشتی ما ره از خنده

تو ره به سر میرویس جانت قسم، اگه امشو خانه رفته بعد از زدنِ یک چای سبز، بر دو دقه اگه سر گپ‌های زده‌گیت یک چُرت سم صحی نزنی.

خودت فکر کو، اوغانستانه جنگل جور کدی و ما ره حیوان. تو ره و خدایت اگه دیگه ما ره شیر بگویی اولش خو، شیر و سگ و شغال، کلش حیوان است بین شان هیچ فرقی نیس، دومش  حالی همی گپ از زدن اس که زدی" ما شیر هستیم، شیر خو بیکار نیست که هر روز گرد خانه‌اش بدود و امنیت خوده بگیرد، بانش که اینا بیاین و امنیت ما ره بگیرن. ایران و پاکستان جگر ماستند دلبند ماستند" تو ره و خدایت همی گپ ها ده شان یک رئیس جمهور اس که ای رقم چیزها ره بگویه ؟ ای ایران و پاکستان چه قسم دلبند و جگرت هستند،  که هر هر روز،  ای پاکستانی های بی پیر، ما ره راکت باران کده جگر ما ره خون و دل ما ره آو می کنن. ای خوب بیادریس و باز میگی که دلبند ماستند، خدا خودش اصلاح ات کنه ولا ا

امروز ای 39 و 39 بازی چه بود گلِ بیادر! . توبه توبه از دستِ خودت و نفرای انتخاب کده‌گیت..

بسیار  نصیحتت کدم خدا کنه که  ده گوش بگیری و عملی کنی.

روز و روزگارت لپ و جپی باد لالا!  

استاد عزیزم! یک‌بار دیگر، بیا و درسم بده.

این چند خطِ شکسته و ریخته را، تقدیم می‌کنم به آموزگاری که، روزی و روزگاری سخت دوستش داشتم. ولی گفتن نمی توانستم و از همین رو می‌آزردمش. اکنون سخت شرمنده اش هستم، ای‌کاش یک‌بار دیگر ببینمش و از کارهای بدم پوزش به‌خواهم

روز معلم به او و تمام آموزگاران دنیا مبارک باد.

 

یادِ آن روزها به‌خیر، چه روزهایی بودند

یادِ آن روزها به‌خیر، آموزگار عزیزم! ای‌کاش ما قدر تو را می‌دانستیم، و در می‌یافتیم که چه‌قدر مهربان بودی و تا چه حدی می خواستی ما درس خوان باشیم و در آینده یک چیزی شویم

استاد عزیزم! از تمام شوخی ها آزار و اذیت دادن‌ها، و تمام کثافت‌کاری هایی را که می‌کردیم، سخت پوزش می خواهم. و شرمنده ات هستم.

ای‌کاش! یک‌بار دیگر، برگردم به همان روزها و این‌بار بی هیچ شوخی و شیطنتی، خاموش و آرام به حرف هایت‌‌، ‌به درس هایت گوش دهم . و همه را به حافظه به‌سپارم

کاش! یک‌بار دیگر برگردم به همان صنف و همان لحظه ها، اما این‌بار هیچ‌گاه سوی پنجره نخواهم دید و با هیچ رهگذری حرف نخواهم زد، چپ و آرام به درس گوش خواهم داد. در کتابچه ام رسم قلب تیر خورده و   آی لف یو نخواهم نوشت. و از کتابچهء نوت الجبرم گلچین رباعی و دوبیتی نخواهم ساخت. مطمئن باش، این‌بار مانند یک آدم، درس خواهم خواند.

این‌بار هیچ هم‌صنفی ام را ریش‌خند نخواهم کرد. و بر پشت هیچ رفیقی کاغذ‌چسپ نخواهم زد. این بار در صنف ساجق نخواهم جوید. و بر کالا و موهای هیچ کسی نخواهم چسپانید.

استاد عزیزم!  برایت قول می‌دهم  که این‌بار هیچ غولکی را با خود به صنف نمی آرم و دیگر هیچ کاغذ پاره و هیچ کلوخی را در غولک نمی گذارم و کسی را با آن نخواهم زد.

استاد عزیزم! باور کن پشتِ تو و درس‌هایت سخت دِق شده ام و دل‌تنگم

فقط یک بار دیگر بیا و درسم بده.

قول می دهم که دگر آزارت نمی دهم. و در صنف موبایلم را روشن نمی کنم و آهنگ نمی شنوم حاضری را نمی دزدم و بلندبلند گپ نمی زنم. سر و صدا و هیاهو به راه نمی‌اندازم

موهای هیچ‌کسی را نمی کشم و با سنجاق کسی را سیخ نمی‌زنم. باور کن حالی بچهء خوب شده ام و دیگر آن بهروز شوخ و لعنتی نیستم.

استاد عزیزم یک‌بار دگر بیا و درسم بده.

استاد عزیزم! سخت دوستت دارم، روزت مبارک باد.

روزگار غریبی است، اکه جان!

تقدیم به فریدون خاوری برادر بزرگم که همیشه مرا از لت خوردن و از گیر سگ ها نجات می داد

.

روزگار غریبی است اکه جان! خاینان همیشه به ناز و نعمت های فراوان می رسند، و بر تخت های زرین تکیه می زنند و تا می توانند از این دنیا لذت می برند ولی راست گویان و راست کاران همیشه از چنین نعمت ها بی بهره اند . من خودم همیشه در حقِ تو خیانت می کردم و خاین بودم  و هستم. نخستین خیانتم این بود که خیلی زود به دنیا آمدم. و تو بی چاره را از خوردنِ شیر مادر محروم کردم . دومین خیانتم این است که من از تو خُرد تر هستم و همیشه بار تمامِ اشتباهاتم را می انداختم بر گردن تو و پدر و مادر هم از من حمایت می کردند و حق و ناحق سرزنشت می کردند و می گفتند که تو بزرگ تر هستی  و نباید این طفلک معصوم را به رنجانی و آزار دهی یا لت و کوب نمایی ولی نمی دانستند که این طفلک، هیچ معصوم نیست . بل برعکس خیلی هم لعنتی و شیطان است .

روزگار غریبی است، اکه! تو که همیشه پت و پنهان از پدر کارهای خانه گی ام را می نوشتی و تمام مشکلاتم را حل می کردی حالا باید داس در دستت باشد  و به دِرَوی، ولی من نابکار و همیشه دردِسر برایت اکنون در این شهر بی کار و بیمار می گردم . عجب دنیایی است  . 

یادت می آید که همیشه بر سر هر کار خُرد و ریزه با تو جنگ  و دعوا می کردم  . اکنون سخت شرمندهء آن کار ها هستم . یادت می آید  وقتی که تو می رفتی مکتب، من تمام تشله هایت را می دزدیدم و یا کاغذپران هایت را  بلند می کردم .  و جگر خونت می ساختم . تو همیشه مرا از لت خوردن و از گاز گرفتن سگ ها نجات می دادی . کارهای سنگین و شاقه را خودت می کردی و کار های سبک را به من می گذاشتی  . ولی من قدر و قیمتت را نمی دانستم . چه روزگاری بود . تمام  اشتباهاتم را بر گردن خودت می انداختم و از تنبیه و تهدید خانواده فرار می کردم . اکه! چه صبور بودی و چه سنگین و ساکت.

روزگار غریبی است، اکه جان! تو با آن همه شرافت و نجابتت در رنج و مشقتی و تمام بار خانه را بر دوش می کشی ولی من با این همه خبث و خیانتم فارغ از کار و روزگار روزم را گم می کنم . تو با آن همه لیاقت و توانایی ات در منطقهء کوچکی اسیر بدی ها و بلا های روزگار شده یی . ولی من با این همه تنبلی ام در کابل هستم و همه امکانات برایم مهیا است . ولی از این ها هیچ استفاده یی نه کرده ام . و تمام فرصت ها را برباد داده ام ای وای .

کاش به جای من تو در اینجا می بودی و به همه نشان می دادی که چه مردی استی و چه توانایی های داری . و سر پدرم را از افتخار بلند می کردی ولی افسوس به جای تو این دیوانهء لعنتی آمده است و تمام روز خود را بی هوده هدر داده و به جز از ولگردی دیگر کاری ندارد . و مایهء شرمساری پدر و خانواده شده است وای وای

  روزگار غریبی است اکه جان! آدم های خوب همیشه در رنج و مشقت اند و دمی را بی غم نمی بر آرند ولی آدم های نابکار، مصرفی و بی هوده که فقط بارِ دوش جامعه و مردمِ شان اند به همه چیز می رسند . اکه جان! یک بار دیگر از تمام حماقت هایی را که در سراسر عمرم مرتکب شده ام و همهء شان باعث دردِ سر تو شده اند پوزش می خواهم و شرمسارم .

روز تولدت را برایت مبارک باد می گویم و از خداوند می خواهم که تو را با فرزندان نازنین ات همیشه شاد و تندرست نگه دارد .

زادروزت مبارک

بهروز 

برادری که برایت هیچ فایده یی نداشته و ندارد

از نُوشاک تا نیکلون

از قدیم گفته اند " دل به دل راه دارد " در درست بودنِ این ضرب المثل، به همان اندازه باور دارم که به سپید بودنِ شیرِ گاو مان . امروز پس از یک روز گم کردنِ حسابی، زمانی که به اتاقم برگشتم ، تصمیم داشتم، به اورنگزیب بیضایی رفیقِ انقلابی ام ،  بِزنگم و بگویم تا بعد از افطار بیاید و یکجا با دوستِ عزیز مان حکیم مختار یک چکرِ  پُخته و سُخته در مکروریان سه بزنیم . موبایلم را گرفتم و زمانی که می خواستم زنگ بزنم . دیدم که پیامکِ اورنگ آمد . " او بی وجدان! چیزی که نگفتمت امی رقم خوده گم میکنی ؟ بیا چند دقه قدم بزنیم" . با خواندنِ پیامک اش دانستم که دل به دل راه دارد . با انجنیر خلیل مقصودی هم اتاقی ام رفتیم تا اورنگِ لعنتی را ببینیم و دَمی چند را به شادی بر آریم . راستش چندین روز بود که اورنگ را ندیده بودم و پشتِ این ناجوان سخت دق شده بودم . با آمدنِ حکیم مختار، مثلثِ مان مربع شد . 

چند دقیقه یی را به گپ و گفت گذرانیدیم . و بعدا در پارک بی درختی بنام، کِیف کَیف کردیم .  البته با سگرت کَیف کردیم نه چیز دگر . در جایکی بساطِ سُخن را گشودیم . من، خلیل و مختار در روی دیوارک سمنتیی  نشستیم و اورنگ در روبروی ما بر زمین نشست . من گفتم " رو برو به از پهلو " و همه مان خندیدیم . که  در همین هنگام سه چهار پولیس آمدند و به اورنگ گفتند " بچه چرا در روی سرک شیشتی ؟ " راستش لحن شان خیلی بی ادبانه و کوچه بازاری بود . اورنگ گفت این جا کسی نمی آید و من مزاحمتی برای کسی نکرده ام . پولیس ها گیر دادند که" نه باید به خیزی و ده روی دیوال بشینی . و این که می گویی کسی نمی گذرد اینک ما از اینجا عبور کردیم"  .اورنگ!  گفت شما استثناء هستید . ناگهان یکی شان که بلند رتبه تر از دیگران می نمود برگشت و گفت " چی استثناء ؟ استثناء چیست ؟ بیا تو  معنای استثنا را بگو که چیست" . و دیگرش فریاد کشید . "تو چرا استثناء هستی چه کاره هستی که این جا نشسته یی ؟ " اورنگ را خیزاندند  و تلاشی گرفتند .  چنان تلاشی نمودند  انگار انتحاری گیر آورده باشند . شاید هم از رنگ و رُخ مردنی اش ، گمان کردند که او چرسی و پودری است . 

جار و جنجال مان،  بلندتر و بیشتر شده می رفت . پولیس های یونیفورم پوش که تفنگچه های سیاه در کمر داشتند  و خیلی هم به داشتنِ شان می نازیدند . زیاد عصبانی بودند و می دیدند که کسی است که در برابر شان  استدلال می کند . یکیش بر افروخته و عصبانی فریاد زد " هله ای بچه ره حوزه ببرید" و دیگری از بازوی اورنگ گرفت و کشید تا حوزه ببردش همه مداخله کردیم و گفتیم چرا به حوزه ؟ این که جرمی نکرده است . گفتند پولیس دلیل کار ندارد . چرا شما دلیل می گویید  ؟ باید در برابر پولیس سکوت کنید، فقط سکوت .  بعد از گفوی بسیار یکیش پرسید مکتب خوانده یی ؟ اورنگ گفت یک سال می شود که از ژورنالیزم فارغ شده ام . با شنیدن این حرف لحن و رفتار شان کمی نرمتر شد  و بعد از گیر و دارِ زیاد رفتند و شر ِ خود را از سرِ ما کم کردند . این دعوای اورنگزیب با پولیس ها خیلی جالب بود و بسیار خندیدیم .

در مارکیت که آمدیم ، اورنگزیب گفت من بروم  "نُوشاک"  برای تان بیاورم . من گفتم این" نُوشاک " چیست ؟ گفت " نُوشاک"  یعنی نوشیدنی ، هر چیزی که قابل نوشیدن باشد من بهش می گویم نُوشاک  هنگامی که ما خوراک و پوشاک می گوییم و این درست است پس چرا نُوشاک نه گوییم ؟ . این واژه ی ساخته شده توسط اورنگ برایم خیلی جالب نمود و خیلی هم به اورنگ و نُوشاک اش خندیدیم . زمانی که اورنگزیب رفت تا نُوشاک بیاورد . حکیم مختار گفت . که من یک وقت هایی طنز می نوشتم و در یکی از طنز هایم  واژه یی  ساخته بودم ، بنام " نیکلون" شگفتی زده پرسیدیم این "نیکلون" چیست ؟ گفت من از "نیکرـ پتلون"  نیکلون ساخته ام . به هر دو واژهء  ساخته شده بسیار خندیدیم . راستی هم هر دو خیلی جالب اند هم نُوشاکِ اورنگزیب و هم نیکلونِ  مختار

حالا ببینیم  که این دو عزیز چند واژه ی تازهء دیگر را به زبان فارسی می افزایند . 

به امیدِ نُوشاک نوشیدن های بیشتر با این نازنینان،  و به سر سلامتی نُوشاک و نیکلون .

 بهروز

3/6/90

چهار و سی و پنج بامداد

کابل

ژکفر حسینی، پرچمدار بزرگ ادبیاتِ ما

تقدیم به استاد ژکفر حسینی ، مردی که ادبیات نسلِ نو و دههء هشتادِ ما مدیونش است .

هنگامی که برای نخستین بار ، پایت به انجمن قلم باز می شود . حیران و متعجب می شوی .چشمت به گنجینه یی از شاعر ، داستان نویس ، روزنامه نگار ، مترجم و شخصیت های گوناگون فرهنگی و ادبی افغانستان می افتد . چهره هایی سخت نام آور، و بزرگانی که تنها از دریچهء تلویزیون به آنها نگریسته یی و یا فقط نبشته های شان را خوانده یی . وقتی که با این کلکسیون زنده ی ادبیات رو برو می شوی . دست پاچه می شوی ، شرم گین و نابلد در کنجی می نشینی و خیره خیره به این جمعیت می نگری . نه باکسی شناختی داری و نه کسی تحویل ات می گیرد و نه خودت جرات می کنی که پیش بروی و با کسانی که سخت مشتاق دیدارِ شان استی دست بدهی .
در میان این جمع ، چشمت به مردی می افتد . میانه سال ، نه چندان بلند و نه چندان کوتاه ، با سبیل های سیاه و رخساری بشاش و مهربان لبخندی برلب . از مهمانانِ گونه گون پذیرایی می کند . این میزبان سخت متواضع و خاکسار است . با بزرگواری شگفتی انگیزی ، در تکاپو است . گاهی عکس می گیرد . گاهی با تازه واردی احوال پرسی می نماید . برای مهمانان و لو هر قدر خُرد سن باشند چوکی می آورد . رهنمایی می کند . نور چراغ ها را تنظیم می کند . به تهیه چای و شیرینی می پردازد ... خلاصه هزارویک گونه مهربانی می کند . که از شرم آب می شوی و زبانت بند می شود و حتی یک تشکر هم نمی توانی بگویی . این مرد عجب مهربان است . از این همه فعالیت و مهربانی اش می پنداری که تنها او در این انجمن است . و اوست که با کمالِ بزرگی دسته دسته کتاب برای مهمانان می آورد . و اوست که با انبوه کتاب در زیر بغل دوستان را بدرقه می کند . و به هر کدام انباری از کتاب می دهد . این مرد چشم و چراغ انجمن قلم است . و انجمن قلم چشم و چراغ ادبیات معاصر افغانستان .
وقتی که در می یابی همین مرد خوش برخورد و خوش سخن است استاد ژکفر حسینی است . دهانت از تعجب باز می ماند . مردی که هیچ کتابی در دهه ی هشتاد بدون همکاری اش جامه ی چاپ نپوشیده است . و طرح های معروفش این کتاب ها را دو چندان زیباتر ساخته اند
این مرد، غنیمت بزرگیست برای ادبیات و فرهنگ ما .
انجمن قلم را با مهربانی هایش تبدیل به مکانی نموده که آدم می تواند لحظه یی نفس راحت بکشد و زندگی را با همه دغدغه هایش فراموش کند .
دستکم برای من ، انجمن قلم تبدیل به یک درمانگاه روانی شده است . تمام ناراحتی هایم را در اینجا فراموش می کنم . و غم هایم گم می شوند .
صدهزار درود بر استاد ژکفر و صد هزار سپاس از این همه زحمات شان که برای آینده ی ادبیات می کشند .

بهروزخاوری
کابل

یک هذیان گند، پس از یک بی خوابی وحشتناک

نمی دانم که من چگونه آدمی هستم ؟ همینقدر می دانم  که با اطرافیانم هیچ شباهتی ندارم . این  بچه های  همسن و سال من  و دانشجویانی که در این خوابگاه با من هستند . کاملن از من تفاوت دارند . آنها  جوانان و نو جوانانی شاد، خرم ، تر و تازه هستند . امید در دل و خنده بر دهان دارند . هنگامی که باهم می نشینیم از خانه و روزگارِ شان ، از برنامه ها و تصامیم آیندهء شان حرف می زنند . از معشوقه های شان تعریف می کنند . روزها  از بام تا شام با دخترانی که  نمی دانم چقدر زشت و یا زیبا اند حرف می زنند . به همدیگر متلک می پرانند و پیامک های عاشقانه می نویسند  و ...  . من بدرستی نمی دانم که این ها در حرف هایشان چقدر وفادار اند ؟ اما هرچه است روح شان ارضا می شود . شاد و شنگول می آیند و برایم تعریف می کنند که فلان دختر را این گونه گفتم و بهمان را آن گونه .

بلند بلند حرف می زنند ، بلند بلند می خندند . ورزش می کنند ، تند تند و چابک راه می روند بلند و بی پروا  یکدیگر را دشنام می دهند ، و در کل زندگی را به دو جو نمی خرند . هیچ غمی و وهمی ندارند

اما من، نمی دانم چه مرگم است ؟ این بی خوابی لعنتی ام دارد وارد دومینِ شبِ خود می شود . دیشب را نیز، تا صبح بیدار بودم و چون بوف کوری در پشت کامپوتر چندک زده بودم و همه اش به صفحهء کامپیوتر خیره شده بودم . و امشب  را نیز خواب  تا هنوز  کم کم دارد سپیده می دمد به سراغم نیامده است .

پرسشی که با درشتی بر صفحهء ذهنم حک شده ، این است که  چه مرگم است ؟ درین بیست و دو سالگی از همه چیز بریده ام و هیچ چیزی ، آن گونه که من خواهانش استم نتوانسته روحم را ارضا کند . و دست کم لبخندی را بر لبانم بشگوفاند . چرا از دیگران متفاوتم ؟  

آخرین سیگارم را نیز تمام کردم . نمی دانم امشب چقدر سیگار کشیدم ؟ ولی از انبوه  ته سیگارها در جا سیگاری ، و دودِ غلیظ در فضای اتاق ، می توان حدس زد . که سیگار فروشِ روبروی دانشگاه امروز خیلی خوشحال به خانه رفته است  . سیگار، شراب و بی خوابی مثلث قایم الزاویه یی را برایم تشکیل داده اند . نمی دانم چه وقت ؟ ، راس یا قاعدهء  این مثلث در هم می شکند  و من از شر شان راحت می شوم . شاید هم به زودی خودم بشکنم ایکاش چنین شود . تا ازین دلتنگی لعنتی رهایی یابم . در کودکی هایم هر وقت دلتنگ می شدم  می رفتم قرآن شریف تلاوت می کردم ، زیرا ملای مسجدِ سر گذرِ ما گفته بود ،  که هر وقت دلتنگ شُدید بروید قرآن مجید تلاوت بکنید روح تان را آرام می سازد . من هم همیشه این کار را می کردم . بعد ها در سالهایی که به قول رضا براهنی دورهء " جلق و جوشِ صورت" ما بود . ناول های پولیسی از امیرعشیری ، پرویزقاضی سعید و میکی اسپلین جایش را گرفت در همین دوره رقیبِ دیگری هم برای ناول پیدا شده بود . فیلم های هندی و غربی ، این حماقت را بجایی رسانده بودیم که به بایگانی سیار فیلم و فیلم شناسی تبدیل شده بودیم . در هرجایی که نامی از سینما و بازیگر می شنیدم ، انگار مویمان را آتش زده باشند خودمان را می رساندیم . شاید هم رقص زیبای دختران کمر باریک و سُندر والا کارمان  را به جنونِ دیدن فیلم هندی مبتلا کشانید و شاید هم چیزهای دیگری بود که ما را دگرگون کرد . در یک دست کتاب بود و در دستِ دیگر ، سی دی و دی وی دی فیلم .  دلِ مان را به این خوش ساخته بودیم  که نصیحتِ پدر را از یاد نبرده ایم و از کتاب رویگردان نشده ایم که سینما را با ادبیات آشتی داده ایم . گاهی با امیتابچن یکجا آهنگِ " مرد تنگی والا می هوم مرد تنگی والا" را زمزمه می کردیم و زمانی با شاهرخ خان در از دست دادنِ معشوقه اش آهنگ های دیوداس را عربده می کشیدیم . زمانی آکشی کومار می شدیم و زمانی ریتک روشن . گاهی خود را در نقش بروسلی و واندم جا می زدیم و پَک و پُوز یکدیگر را می شکستیم و گاهی هم جت لی و جکی چان . 

امروز هم آن دورهء " جلق و جوش صورت " گذشته است و هم آن قهرمان سازی و قهرمان پسندی ، گرچه هنوز هم از دیدن فیلم و آهنگ لذت می برم ولی لذتی آمیخته با تلخی . مانند لذتی که از کشیدن یک سیگار و یا ریختن یک پیاله آب آتشین  درگلو به انسان دست می دهد.

این هذیان گویی مرا از کجا به کجا برد . به کودکی ها و نوجوانی ها و گذشته های تلخ و شیرین . گرچه می دانم سن و سالم هنوز خیلی کم است . اما نمی دانم چرا چنین نابکار، بی روحیه ، بی هوده و بی مصرف شده ام ، از صبح تا شام در خیابان های خاک آلود کابل پرسه می زنم و از شب تا به صبح ولگردی و نشئه . نه خواب راحت و منظم و نه کار و روزگار حسابی . نمی دانم چرا شاهنامه فردوسی و خمسه نظامی گنجوی دیگر نمی توانند مرا با خود سرگرم کنند یا گلستان سعدی و هزارویک شب اندکی روزم را گم کنند . از خواندن شعر و متن های ادبی نیز فاصله گرفته ام نه اینکه خودم خواسته باشم . از همه چیز خسته شده ام و بیزار ، الا دو چیز ، رباعیات خیام و بوف کور ، بار بار می خوانم شان ولی باز هم تشنه هستم و عطش مرا کم نمی کنند و مجبورم می کنند یک بار دیگر هم سر بزنم و یک جا با خیام بزرگ فریاد بزنم

  گویند بهشت عدن با حور خوش است

من می گویم که آب انگور خوش است

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار

کاواز دهل برادر از دوز خوش است

این خیام بزرگ با رباعیاتش دیوانه ام می کند .  وقتیکه از آن بزرگ مرد را می خوانم ،  روحم آرام می گیرد  و سخت شاد می شوم که پیش از من کسی این درد ها را داشته و چه زیبا درد هایش را فریاد کشیده است . این فریاد چنان بلند است . که  از پس سده ها ، به گوش ما رسیده و سده های درازی را  به گوش دیگران خواهد رسید . این فریاد شکوه مند یک فیلسوف و صدای اعتراض یک اندیشمند بزرگ است . که در برابر نظام هستی و آفرینش اعتراض خود را بلند کرده  و بی پروا ، بدون ترس و هراس از خداوند پرسیده است که چرا فلان چنین است و بهمان چنان ؟ این پرسش گر بی مانند را سخت دوست دارم

تمام شبم را با خواندن رباعیات یا بهتر بگویم درد نامه و شکایت نامه های این بزرگ مرد به صبح  می رسانم .  به گفتهء آن بزرگ مرد خودکش ." در درونم خورهء است از درون می خوردم" و نمی توانم دم بر آرم . اصلن این درد را درمانی نیست و نخواهد بود . همین گونه بی نوا و برهنه به دنیا می آییم . چهار روزی را با هزار رذالت و پستی نفس می کشیم و خوش هستیم که ما زندگی کردیم . و در هنگام مردن مان جمعی بی کاره ها می آیند و بر جسدِ خشک شده مان داد و فریاد براه می اندازند و دو سه روزی را به غم و ماتم مان می نشینند و بعد فراموشی ، اگر بسیار خوشبخت باشیم و چهار کلمهء مزخرفی را بر روی کاغذی ریخته باشیم . یک چند سالی را نام ما دوام می آورد . اما ازین دوام چه سود ؟ 

هیچ . بعد ازین که مردیم و نابود شدیم دگر بما چه که کسی بیاید و بر سر گور مان قبه و بارگاه بزند و آنرا تبدیل به زیارتگاه خاص و عام کند . و چهار تا بیکار ماندهء دیگر بیایند و غم بخورند که این فلان بود و این بهمان .  آیا نفعی به مردهء پوسیده و متلاشی شده  خواهد داشت ؟ هرگز ، ابدن ...

خودم نمی دانم ، که چرا در کار دیگران مداخله می کنم . بمن چه که کودکی با پاهای برهنه و در زیر آفتاب تموز مشغول برس زدن و پاک کردن بوت های مردم است . بمن چه که پیرزنی در زیر بار گرانی که بر سر گذاشته است ناتوان است و باید کمکش کرد . یا اینکه پیر مرد نابینایی نمی تواند از  فرازجوی گندیده و بویناک عبور کند بمن ربطی دارد ؟ مگر من فضولم که در کار کاینات و آفرینش مداخله کنم ؟ خدا خودش عادل است ، عالم  است ، بصیر است ، سمیع است . ا و  خودش  می بیند ، می شنود و می داند که برای کی چه بدهد و برای چی که را وسیله قرار بدهد . پس بمن مربوط نیست که در کارش مداخله کنم و برای کسی که او یک روپیه نداده من بروم و ده افغانی دست داشته ام را تقسیم کنم . تا نیمی را داده باشم به آن گدای گرسنه ، و بهشت را برای خودم خریده باشم و نیمی دیگر را بگذارم برای کرایه موتر  . آخر بمن چه که کسی امشب را گرسنه خوابیده و کسی هم بیماری دارد و تا دمیدن صبح بر بالین بیمار خود چمباتمه زده است . بمن چه که طالبان می روند و در هلمند کودکی را سر می برند و یا دختر خُرد سالی  مورد تجاوز گروهی قرار می گیرد . همهء این ها آیا بمن مربوط است ؟ مسلما که نه ، مگر من حسن غمکشم ؟  که غم تمام دنیا را بخورم  . خداوند که بخواهد می دهد و که بخواهد می ستاند  . نمی دانم چرا ؟ ولی وقتیکه می بینم یک گرداننده برنامه ء تلویزیونی حرفی را غلط تلفظ می کند و یا یک روزنامه نگار و یا یک شاعر غلط می نویسد دلم بدرد می آید . گاهی با خودم می گویم . بمن چه که بروم غصه اش را بخورم و اشک بریزم که فرهنگم ، مردمم و گذشته پر از افتخارم به ابتذال کشیده شده است . شاید این فضولی و مداخله در کار دیگران عادت مان شده باشد . من تاجایی که می بینم مردم از فضولی ، خبر چینی ، غمازی و مداخله در کار دیگران خیلی خوش شان می آید . اما بازهم فضولی ، صد داد و بیداد از دست این بیماری زبانی مردم . 

حالا یک فضولی می آید و بمن گیر می دهد که چرا درس هایت را نمی خوانی ؟ چرا سیگار می کشی ؟ چرا شراب می نوشی ؟ چرا نماز نمی خوانی ؟  چرا این طور می کنی و چرا آن طور نمی کنی ؟ یکی نیست که بپرسدش بابا مگر تو فضولی ؟ تو را بمن چه غرض . بجای من که تو را در دوزخ نمی اندازند و شکنجه ات نمی کنند . بجای من که تو ناکام نمی مانی . پس بتو چه غرض و چه نیاز  ؟ که بیایی و برای من منبر بزنی و وعظ کنی . مگر من از تو خواسته بودم ؟  

یکی می آید و با مزخرف ترین پرسش هایش اعصابم را خُرد می کند . که چرا ریش هایت را نمی تراشی  ؟ چرا موهایت اینقدر دراز شده اند ؟ چرا سیاه پوشیده یی ؟ چرا شماره تلفن دختر نداری و چرا با دختران دوست نمی شوی ؟ من که نمی دانم با این  همه فضول های بیکار مانده چه بگویم تا دست از سرم بردارند و گورشان را گم کنند .     

این فیس بوک هم دیگر نمی تواند مرا سرگرم نگه دارد . ولی بازهم سماجت درونیی است که وامیداردم بیایم و به فیس بوک سر بزنم . به عکس ها لایک بزنم . نوشته ها را بخوانم و نگر بگذارم  ، با دوستان چت کنم . چنین یا چنان . اما بازهم جای شکرش باقیست . که از فیس بوک با لعنتی های آشنا شده ام که حس می کنم شدیدن دوست شان دارم . اینکه آنها چقدر تحویلم می گیرند ، به خود شان و خدای شان معلوم است . اما من بدون هیچ پیش فرض و پس فرضی دوست شان دارم . حالا هم نمی دانم که چرا این هذیان را نوشتم و یا چرا با فیس بوکیان شریکش می سازم نمی دانم . هیچ نمی دانم ولی از درون یک دیوی است که مرا وادار می سازد این چرند را با شما شریک سازم .

 برای اینکه سر تان را بدرد آوردم پوزش می خواهم و با رباعیی از آن حکیمِ شگفت انگیز نیشاپور خاتمه می دهم

دارنده    چو   ترکیب    طبایع   آراست

از بهر چه او فکندش  اندر کم  و  کاست

گر نیک  آمد  شکستن  از  بهر  چه  بود

ور نیک نیامد این صور ، عیب کراست

 

 

بهروز خاوری

ساعت پنج بامداد ششم مرداد/ تیر

کابل

 

 

.    

Photo illustration by

چه سان گویم این همه درد را ؟

باری ، صبورالله سیاه سنگ نوشته بود . "هرباری که در بارهء مرگ کسی می نویسم بر انگشتانم نفرین می فرستم "
اکنون من بر خودم نفرین می فرستم که چرا چنین اندوهنامه یی را می نویسم ؟
هر کس با شنیدنِ مرگ عزیزی دو بار می میرد . بارِ نخست هنگامی که می شنوی او ترا تنها گذاشت . و خودش این دنیای پر از نامردی ها را رها کرد و رفت . و بارِ دیگر هنگامی که بخواهی در باره اش چیزی بنویسی، و دوستان را از چنین رویداد شوم و ناخجسته یی آگاه سازی
اکنون من نیز در میان دوزخی از رنج و عذابم که چه بنویسم ؟ و چه سان در بارهء نبود عزیزی حرف بزنم ؟ .
..........................​..........
روز پنجشنبه، می خواستم با دوستِ خوبم اورنگزیب بیضایی شاعر و روزنامه نگار ارج مند مان ، به انجمن قلم افغانستان بروم . تا در محفلی که برای بانو حمیرا قادری و رمانِ دل پسندش انیس گوشواره ها برگزار گردیده اشتراک نمایم . در راه از اورنگ، پرسیدم که نوید محجر می آید ؟
اورنگ گفت نه او بیچاره ... .
من شگفتزده و هراسان حرفش را قطع کردم و گفتم چه شده ؟ خبر وحشتناکی داری ؟
گفت : آری خبر وحشتناکی دارم نوید محجر خودش زخمی شده و برادر خُرد ترش نواب احمدی فوتبالیست خوب شهید شده ...
وای! خدایا! چه مصیبتِ بزرگی ...
اورنگ بیشتر ازین چیزی نمی دانست که بگوید و گفت ، فردا همه مان می رویم خانهء نوید تا برایش تسلیتی داده باشیم و همه جزییات را از خودش می پرسیم .
در انجمن قلم بسیاری از دوستان را دیدار کردیم و حرف زدیم . اما همه اش گنگس و پکر بودم و به نوید محجر و برادرش نواب می اندیشیدم و اندوهی دردناک قلبم را میان چنگال های پولادینش می فشرد .
همانجا با فهیم رسا، روح الله یوسفزاده ، اورنگ بیضایی و مصدق پارسا قرار گذاشتیم که ساعت هشت صبح روز آدینه برویم به دیدار دوستِ داغدیده مان نوید محجر احمدی .
..........................​...
امروز در ساعات نخستین بامداد پیام اورنگ، را خواندم که از شب دوش فرستاده بود" بهروز! فردا هفت و نیم بجه بیا می ریم خانه ی نوید شان " با شتاب براه افتادم و بعد از رسیدن به اورنگ منتظر ماندیم تا حکیم مختار بیاید . در مرکز شهر فهیم رسا و روح الله یوسفزاده نیز بما پیوستند . و براه افتادیم تا به خانهء نوید محجر برویم .
..........
از پس کوچه های ماتم زده و اندوه گین "ده دانا" عبور می کنیم . انگار دیوارهای بلند و قدیمی این "گذر" نیز در نبود نواب احمدی ورزشکار خوب و ارزشمند مان می گریند . به نل آب می نگرم . قطرات آب چکه چکه پایین می ریزند . این آب است ؟ نه شاید هم قطرات اشک زمین باشد که در نبود نواب احمدی قهرمان می ریزد . پرسان پرسان در کوچه های این ناحیه سرگردانیم . یوسفزاده از این و آن می پرسد . مردم تک تک نشانی خانه را بما می دهند و همدردی ژرفی با ما دارند . می بینم این شهید عزیز ما از سرشناس ترین جوانان این بر و بوم است . و همگان از وی با احترام نام می برند . تا اینکه می رسیم به خانهء نوید . نوید در کوچه آمده به استقبال مان چه افتخاری بخشیده این بزرگ مرد . نوید با دست چپ باندپیچی شده و رخساری به رنگ مهتابی ،اندک پریده رنگ و اندوه زده ، داغ بر دل و غم دیده با همه مان دست می دهد و می رویم به داخل لحظاتی بعد مردی میانه سال و قامت بلند با ریشی کم پشت و سیاه رنگ پا به اتاق می نهد . نوید معرفی می کند ، پدر . این مرد! چه پر استقامت و چه شکوهناک مرگ فرزند را پذیرفته است . از صبر و تحمل آدمی بیرون است . من هزار درود می فرستم بر نوید عزیز و پدرش ، این مردان چه پولادین اند. از صبر ایوب وارِ شان من متعجبم . عجب رفتار پیامبرگونه یی دارند . چه بزرگند نوید محجر و پدر بزرگوار شان .
زبان هامان، از کار افتاده اند و قفلی از خاموشی بر دهان داریم . کسی را یارای سخن نیست . حلقم خشک شده و زبان در کام نمی پیچد . با چه زبانی می توان واژه ها را ردیف کرد ؟ و از اندوه عزیزی کاست . نه، نمی توانم . عرق کرده ام و دهانم تلخ و بدمزه است . به دیگران می نگرم دست کمی از من ندارند . اورنگ مات و مبهوت ، رسا سر فرو افگنده و در اندوه خویش غرق است . سید مجتبی هاشمی و حکیم مختار خاموش و غم زده اند . فرشتهء نجاتی به سراغ مان می آید و مارا از ین گرداب غم و خاموشی بیرون می کند . روح الله یوسفزاده! آری یوسفزاده فرشتهء نجات مان است و اوست که با زبانِ فصیح و لهجهء شیرینش حرف سر حرف می آورد و ناگفته های ما را برون می ریزد . عجب غنیمتی بزرگ است این یوسفزاده . تسلیت عزض می کند . از حادثه می پرسد ، همدردی می کند و ... خلاصه این بلبل خوش سخن ، سخنگوی ما شده . و نوید محجر از حادثهء شوم و از این ناخجسته ترین رویداد برای مان می گوید .
.........................
نواب احمدی برادر خُرد تر نوید محجر احمدی است . از کودکی شیفته و فریفتهء توپ است و زمین فوتبال . از فوتبال جدایی ندارد . برادر شوق برادر را می بیند و بیشتر تشویقش می کند بسوی فردا های بلند و پروازی شاهین وار
نواب، بیشتر از آنچه که سن و سالش است . موفق و نیرومند است . به تیم امید می پیوندد و در مسابقات جوانان زیر سیزده سال مقام قهرمانی را می گیرد . و در تیم امید، خودش می شود امیدی بزرگتر برای فردای افغانستان . بعدا در مسابقات مختلف با پاهای نیرومندش گول های بی شماری می زند برای وطن . در مسابقات خارجی اشتراک می کند و با خرمنی از گردن آویزها و افتخارات ، کپ ها و تحسین نامه ها بر می گردد و به جهانیان نشان می دهد که نواب احمدی از آینده های درخشان فوتبال است . همگنان با شگفتی و رشک آلود و دوستان با تحسین و تشویق می نگرندش . و در برابرش بزانو در می آیند . دوستان شادند و دشمنان ناشاد . برای همگان ثابت شده که دیگر کسی را یارای آن نیست که در برابر آقای گول ، نواب احمدی به ایستد و مقابله نماید . دیگر دست هیچ دروازه بانی نمی تواند در برابر ضربه هایش تاب آورد و از دروازهء تیمش دفاع نماید . در 9 بازی 12 گول زده است . چه همت بلندی و چه افتخاری بزرگ .
..........................

شامگاه روز دوشنبه بیست وهفتم تیر/سرطان ، نوید و نواب بسوی خانه روان اند که در همین هنگام ، ددخوی دیوکرداری ، دژخیم خون آشامی با چندین تن از همراهان دوزخی اش سد راه می شوند . نوید، دو سه گام پیشتر است و نواب، به احترام برادر عقب تر . جلاد اهریمن کردار پا پیش می نهد و دستانش در عقبش استند . نوید ساده دل و صفا باطن نمی داند که چیزی در دست این شیطان است . یک گام دیگر هم پیش می آید . و ناگهان دژخیم سیه کردار بی هیچ گفتگویی کارد را در شانهء چپ نوید فرو می برد و پا به گریز می نهد نوید به خاک می افتد و فوران خون آغاز می شود . نواب پرشور از نیروی جوانی و غیرت به تعقیب جلاد می پردازد والتماس های لالا را نادیده می گیرد . و می رود تا آن سگ مردار را جزا دهد . ناگهان آن دیوسیرت پست فطرت بر می گردد و کارد را در سینهء نواب این جوان آزاده و دلیر فرو می کند و همه چیز پایان می یابد ... . قاتل و قصاب ناپدید می شود و دیگر کسی نمی داند که اهریمن چه شد ؟ و به کجا رفت . زمین را خونی سرخ و تازه می پوشاند و قطره های خون از بازوی نوید تا داخل خانه راه می کشد . نوک کارد قلب نواب را سوراخ نموده و جابجا او را با شهپری از افتخار و ایمان روانهء بهشت می کند . اکنون پدر و مادر تنها مانده اند . و در ضیافت خونِ دلبند خویش به مهمانی خدا نشسته اند . آری خدا امانتی را که برای شان داده بود . واپس ستانید . اما چه ستانیدنی! شگفت انگیز ، افتخار آفرین و دردآلود . روزگاری نواب احمدی! مهمان پدر و مادر آمده بود که به چوچه گک غزالی می مانست ظریف و زیبا با پوستکی تیره و چملک . با دهنی پر از گریه و بی دندان . همیشه گریانوک و ضعیف ، محتاج به همکاری و همراهی مادر . اما در رفتنش چه سان بود ؟ مردی نیرومند ، جوانی سرافراز و مایهء سربلندی پدر . قوی، بااراده، مومن و مردافگن . قهرمانی شجاع و ورزشکاری نیرومند . آری خداوند هدیهء گران بهای خود را دوباره گرفت، و به سوی خویش فرا خواند . "بازگشت همه بسوی اوست" اما بازگشتن نواب احمدی! از نوع دیگری است . او بی هیچ جرم و گناهی به شهادت رسیده و سوار بر گردونه یی از نور و ایمان بسوی او بازگشته است . زهی! سعادت مردا! نواب عزیز . خوشا به حالت مرد! که به مهمانی خدا رفتی و پای برون نهادی از این عالم خاکی و این دنیای پست و پلید . آری ما گنهکار و شرمسار باقی ماندیم و تو بسوی کهکشان ها پریدی . یادت در خاطره و داغت بر دل های مان باقیست . آری تا ابد باقی می ماند روحت شاد بزرگ مرد! پدرود پدرود پدرود


بهروز خاوری

آدینه  30 سرطان/تیر 1390

کابل ـ افغانستان

رندان را نشاید، که پندارند این دستخطِ امیر باشد

آورده اند که در روزگاران پیشین و در ادوار قدیم ، امیری بود از امرای بزرگ که در میان شهان و سلاطین مسلمان  از وی بزرگتر و با عظمت تر دگر کسی نبودی ، این مردِ بزرگ در عدل و داد عزیز فاطمی را مانستی و در کفایت و درایت صاحب بن عباد و نظام الملک طوسی را .

در زهد و تقوی چنان بودی که بایزید بسطامی و ابراهیم ادهم بلخی اگر بدیدندیش انگشت حیرت بدندان گرفتندی ، و در طاعت و عبادت دست ذوالنون مصری و حسن بصری ازپشت بسته بودی . در حکمت ثانی بوعلی بودی ، و در منطق ارسطو و فارابی را به زانو در آوردی

این امیر مومنان.

در قضیه ای از قضایای زمینی یک چشم خود از دست دادی و به امیرالمومنین یک چشم مشهور شدی  ولی همان گونه که ایزد باری تعالی بنده ئ خود را از نعمتی محروم بدارد در عوض برایش هزار گونه نعمت و کرامت  عطا کند . و برای این امیرالمومنین یک چشم نیز در برابر چشم از دست رفته اش هنری داده بود ، که چشم هیچ آفریده یی بدان نرسیدی و احدی ندانستی که امیر مومنان و سالار غازیان در کجا ؟ و چگونه است ؟ هر چند معاندان ، منافقان و محاسدان در شهر هنگامه انداختند ، رفیقان ، رندان و عیاران غلغله کردند که گویا امیرمومنان این کرامت ها را ازشیطانِ بزرگ و شاگرد عزازیل ملعون یافته است .اما مومنان واقعی را به این چیزها رغبتی نباشد . و آنانیکه دل های پاک و سینه های چاک دارند ، دانند که این کرامات از آنِ شیخ باشد ، از اندرونِ دل و اشکمِ شیخ باشد نه عاریتی و امانتِ دیگران .. 

این شیخ حسناتِ بی شماری داشتی

. از دیگر کرامات خارق العاده و عادات پسندیدهء این امیر مومنان این بودی که به پشم و خشم اُنس و اُلفتی بی پایان داشتی ، و به پسران خوش صورت و لشم ، مهر و محبتی نمایان .

همه روز از سپیده دم تا نیمه های شب ، امردکانِ زیبا و ریدکانِ فریبا بر یمین و یسارِ خویش بنشاندی و از ایشان حظی تمام ببردی . هرگاه منافقی یا منکری بپرسیدی که امیرالمومنین چرا چنین کند ؟ ، بگفتی ای ملحد  ما، جمالِ خداوند در جمالِ یار می نگریم . این اُنس و اُلفتِ ایشان به پسرانِ نوخط چندان بودی که هرگز به جانب زنان نرفتی و پیوسته از این جنسِ لطیف و اعمال کثیف ایشان دوری جستی و در نظرش زنان محبوبه های شیطان آمدندی و هرگز نامِ زنان بر زبان نراندی و هرگاه به سوی ایشان دیدی چنان نگریستی گویی بر شی نامرئی همی نگرد . و در شهرش حکم بکرد که هرگز ضعیفه یی از خانه پای برون ننهد الا به همراهی و موافقت دلیر مردی و اگر هر ملعونه و مفسدهء  را در شهر تنها بیابند ، در چهارسوق ،  به چهار میخ اندر کشندش و هزار تازیانه زنند ، تا دیگران را چشم سوزد و دهان دوزد .

عسسان دلیر و چنگال چون شیر در کوچه های شهر گشت زدندی و هر زنی را که بدیدی ، به تازیانه بستندی، و به تیر و تفنگ بزدندی ، خواتین بسیاری را به تیغ و تبر هلاک بکردند و جمله آلات بزم و رزم بشکستند . چون امیر مومنان فرمان داده بودی که بعد از این بندگان گنهکار خدا را رزم و بزم نشاید .

این فرمان از سوی عسسانِ ناکس و شحنه گان بی نفسِ امیر . چون برق اجرا شد و بدین بهانه سرهای بسیاری سرِ دار رفت و دود از دودمانِ مردم بلند شد . و امیرالمومنین راحت و آسوده بگشت .

....................................................................

تا اینکه چرخِ روزگار بگشت و این سپهر غدار بازیی دگر برکار آورد ، شیخ و شحنه خرقه و خانقاه از دست بدادند و متواری شدند . امیر مومنان که دم و دستگاه را که روزی به یاری کسانی بدست آورده بود . باز به یاری همان ها از دست داد .و خودش چنان ناپدید شدی که گویی عنقا برده بودیش ده سالِ تمام گم بود و چه شایعه ها و افتراء ها در حقش از جانب مردم ، درین سالها هیچ احوال و پیامی از امیر مومنان بدست نیامدی و جن و انس ندانستی که امیرالمومنین تک چشم کجاست ؟ مریدان در فراقش کور شدند و امردکان که اکنون ریش در آورده بودند به غربت و کربت مهجور شدند . دوستداران چندان آب از دیدگان بریختند که دریای قلزم شد و دشمنان چنان شادی کردند که شادی ایشان بردل امیر چون نیش گژدم شد درین سالهای  سختی و بدبختی امیرالمومنین بهترین یار و عزیزترین نگار خود را از دست بداد . دوستی اکه از دوستان گرمابه و گلستانِ امیر بودی و شب را بی موانست همدیگر به روز نتوانستی آوردن و روز را بی مجالست هم  به شب نرساندی . این یار و نگار هم دل و هم دینِ امیر ، در یک حمله ی نهنگانِ ازرق چشم و صاحب تفنگانِ پر کین و خشم ، به قتل رسید و بی گمان در طبقه ی هفتم جهنم خلوت گزید 

.............. 

تا اینکه ده سال بعد از غیبت کبرای امیرالمومنین ضعیفه یی برخاست ، شادی کنان و دست و پاشکنان ندا درداد که من امیر مومنان را دیدار بکرده ام و با وی دست  بداده ام و گوشت و پوستش پسوده ام  و نیک دانم که در کجا مکان دارد؟ و چگونه نفس کشد؟ و چه سان شب را به روز آرد ؟.و چه شکلی دارد ؟ چه گونه خورَد؟، چه گونه خسپد ؟و چه گونه خیزد ؟ و با خود نامه یی بیاورد گو اینکه این را امیر مومنان به دستانِ مبارک خویش بنبشته و مهر و موم بکرده و به دست من داده تا برای سالار بی موی و بی چشم و روی شما دهم تا باشد دست از مخالفت بر کشند و صلح و ثبات آرند . تمام مخلصان و مفلسانِ مملکت این سخن شنودند و ستودند . الا رندان و رفیقان ، که فریاد بر آوردند این زن دروغ زن بزرگی است که داستان ها از خود بپرداخته و افسانه ها ساخته . اینان سوگندِ موکد بخوردند که اگر این زن یک همای نه هزار هما بشود باز نتواند به خدمت امیر مومنان رسیدن . چون طلسم نگهداری وی چنان قوی و استوار است که هر مردی را در ده فرسخی هلاک کند و اگر زنی بخواهد بدان جایگاه رود ، در صد فرسخی چونان موسیچه یی بالک بالک زند و در دم خاکستر بگردد . و امیرمومنان چنان از زن و ارزن گریزان باشد که دیو از بسم الله و این زن صبح از پهلوی چپ برخاسته و چنین حکایتی نغز و دل نشین پرداخته . که همه اش وهم و پندار این زن باشد نه حقیقت . 

ما عاجزان که از همه چیز بدور مانده ایم فقط دعا می کنیم که هیچ وقت بر پهلوی چپ نه خسپیم  فقط همین 

 

بهروز خاوری

بیست و هشتم تیر(سرطان)  

کابل ـ افغانستان     


 

توبه توبه از دست این نازنینانِ نقابدار

خدایا! یا ما را از فیس بوک گم کن یا این نازنینان نقابدار را .

 

یادم میاید که روزهای آخر ماه  میزان بود . و بقول استاد زریاب "زنبورها سست و بیحال هر سو می افتیدند" در خوابگاه ، همه دانشجویان از "فیس بوک" حرف میزدند و  همه روز خود را در "فیس بوک" شام میکردند . آنوقت ها من از این کلمه نفرت داشتم و نمیدانستم که "فیس بوک "یعنی چی ؟ همیشه میگفتم بچه ها به تارنما ها سر بزنید و وبلاگ ها را بخوانید و کرمک وبلاگ شده بودم .

بلاخره یکی از دوستانم که حالا نمیدانم نفرینش کنم یا آفرین بگویم . نمیدانم بر پدرش ... بگویم . یا بر پدرش رحمت . که دستم را گرفت و برد برایم یک فیس بوک ساخت .  درنخستین روزها میپنداشتم که "فیس بوک" مانند «یاهو » جایی برای چتیدن و روزگم کردن و یافتن دخترهای زیبا و خوشگل است .  یادداشت نویسی، لایک زدن، و کامنت دادن و این چیزها را بو نمیبردم . به مرور زمان کم کم یاد گرفتم که باید برای نوشته های دوستانی که برایت برچسپ( تگ) میزنند . کمنت بنویسی و مطالب زیبا و تصاویر ناب شان را لایک  بزنی . روز تا روز بیشتر معتاد شدم و دوستانم بیشتر و بیشتر میشدند . راستی هم این "فیس بوک" عجب جایی است .  از شیرمرغ  تا جان آدم را میتوان در آن پیدا کرد . یکی از علم و ادبیات از فلسفه و عرفان مینویسد . دگری سروده های ناب و زیبای خود را به نمایش میگذارد . کسی هم میاید و سکسی ترین تصاویر و ویدیوها را میگذارد . یکی از شهد و شراب حرف میزند و دگری از ثواب و عذاب . هر کس برای خود دکانی ساخته و کالایی برای فروش آماده ساخته است . درین "فیس بوک" از استاد زریاب و رضابراهنی و اکبر گنجی تا ملا تره خیل کوچی را میتوان پیدا کرد و باهاشان حرفید . هزار گونه آدم و صدهزار گونه آدم نما را میتوان یافت . یکی با نام مستعار بر مردم میتازد و چون میداند که نقاب زیبایی را بر چهره زده است . هیچ کسی نخواهد توانست وی را بشناسد و دیگری جنسیت خود را در پشت یک تصویر تغییر میدهد . زن مرد میشود و مردی با یک عکس و نام تبدیل به زنی زیبا و پر طرفدار میشود . و زنی ضعیف و ناتوان میتواند با یک عکس و یک نام مستعار در کنارش بدل به شیر غرانی شود و فریادش بلند تر از تندر میشود .

میایی و پشت کامپیوتر مینشینی و با دوستان مهربانی که در آنسوی این سیگنال ها نشسته و دارد برایت مینویسد دردِ دل میکنی ، از بدبختی هایت حرف میزنی و میتوانی  برایش از همه چیز بگویی . گاهی هم دلهره داری و میترسی که نکند این دوست چهره پنهانت که داری برایش مینویسی دشمنت باشد و گرگی در آمده در لباس میش .

از میان این همه نام مستعار از کجا بدانی که کی کیست ؟

......................................................................................

من خودم در همان نخستین روزهای آشنایی ام با این تندیسهء فریب و فریبایی دل و دین را از دست دادم . و سراپا شیفته و فریفته ی "فیس بوک" شدم .از شام تا بام پشت غمپیوتر نشسته یادداشتها و برداشتهای دوستان را میخواندم و در عکس های شان لایک میزدم در پای نوشته هایشان کمنت میدادم . نرم نرمک میدیدم که از فیس بوک جدایی نتوان کرد . من از این خراب کده همه چیز را یافته ام . با کسانی ارتباط پیدا کردم و گپ زدم که بدون این حضرت "فیس بوک" تا هزار سال سیاه هم نمیتوانستم  نامِ شان را یاد بگیرم . کسانیکه روزی و روزگاری دیدن شان برایم محال بود و گپ زدن با ایشان ناممکن . اکنون چنان معتاد شده ام که شاید با بهترین درمان پزشکی و در پیشرفته ترین شفاخانه ها هم نتوانم خود را معالجه کردن . ببینیم عاقبت کار مان بکجا خواهد کشید . پیش از دیدارم با این "فیس بوک" پلید چشمان روشن و مغز آرام و فعالی داشتم . از برکت "فیس بوک" حالا عینکی شده ام و ستون فقراتم کج شده و چون کشف گوژپشت شده ام . همه روز ازاین سپیده دم تا آن سپیده دم  چون بوم در بته ی غم مینشینم و به صفحه ی کمپیوتر چشم میدوزم . هی داد و بیداد از دست "فیس بوک" من اگر گلبدین راکتیار، ملا محمدعمر، حفیظ الله امین، بریژنف، چنگیز و تیمور و آتیلا و دیگر و دیگر راهیان و روندگانِ دوزخ  را ببخشم . این زوکربرگ و "فیس بوک" لعنتی اش را نمیتوانم بخشید .

..........................................................................................

سه چهار روزی نتوانسته بودم به "فیس بوک" سر بزنم . اعصابم خراب ، دهانم تلخ و بدمزه و چون معتادانیکه هیرویین نیافته باشند . رنگزرد و بد خلق شده بودم . گلویم خشک و زبانم به له له افتاده بود . تا اینکه دوباره در جایکی به دیدارحضرت "فیس بوک" نایل شدم و زیارتش کردم . بنا بر عادت همیشگی نخست درخواست های دوستان را قبول کردم و بعد از آن به پیامهای دوستان پاسخ دادم و بعدا رفتم سراغ مطالب تگ شده و نبشته های دوستان ، درپای غزل زیبایی که عنایت شهیر برایم برچسپ زده بود چشمم به کمنتی افتاد که شخصی بنام "یاد تو" نوشته بود . من این یاد تو را بدرستی نمیشناسم و همانطور که گفتم شناختن این همه آدمیکه در پشت نام های مستعار و تصاویر گونه گون پنهان شده اند کاریست بس دشوار و کاملا ناممکن . کمنتی بود به این مطلب "یک نوشته در فیسبوک نیافتم که اونجا نباشد. نمیدانم از این همه تملق این دونفر چه میخواهند؟" و بعدا نام من و الیاس صبوری را نوشته است و نصیحت هایی داشته و از دیدن لایک و کمنت ما در نوشته های دوستان عصبانی شده است . باز در کمنت دومی نوشته است "ماهاست که هیچ نوشته ای را در فیسبوک بدون لایک یا کامنت شما دونفر ندیده ام. بدون شک این یک نوع مگس شدن در ....است

به راستی منظور بدی از این حرفم ندارم و به هردوی شما احترام دارم این حرفم را در حد یک مشوره بخوانید

خوب نمیخواهم با بحث کردن شهیر را نیز عصبانی کنم." .... نخست میخواهم از "یاد تو "بپرسم که نازنین! اگر من و الیاس صبوری نوشته های دیگران را میخوانیم، لایک میزنیم و کمنت میدهیم . بخودت چه ضرری رسیده است که چنین فریاد و فغانت برآمده است ؟ . باری در یکی از نوشته های گلی ترقی خوانده بودم که" من نان چه کسی را آجر کرده ام؟" حالا هم نمیدانم که من در "فیس بوک" نان این «یاد تو» ی پنهان شده در پشت یک نام مستعار را آجر کرده ام یا نه . راستی تا جاییکه یادم میاید من با "یاد تو" هیچ پدرکشتگی و پلوان شریکیی ندارم . و نمیدانم که این نازنین نقابدار چرا و چه وقت از من خفه شده است . که دست به اینچنین مشورهء پر از زهر و زنگار زده است . آیا شما هم چنین مشوره و پندی از کدام نازنینِ نقابدار شنیده اید ؟ . و کمنت آخریش هم این است "اگر توهین هم باشد شما دو نفر مگس .... بیش نیستید . بهتر متوجه شوید " از خواندن این کمنت ها ، نخست خون در مغزم دوید شقیقه هایم درد گرفتند و شاید هم رنگم پریده و چشمانم سرخ شده بودند . هار شده بودم و میخواستم تمام دو و دشنام هایی را که در تمام شنیده بودم و یاد داشتم بریزم بر سر این نازنین نقابدار . باز لعنت بر شیطان فرستادم و لاحول ...... گفتم و دست به هیچ سیاه و سفیدی نزدم . لعنت بر زوکربرگ که برای فیس بوک یک آیین نامه نساخته است تا همه بدانند چگونه از فیس بوک استفاده کنند . و در هیچ جای دنیای فیس بوک من هیچ نوشته یی را ندیده ام که در آن از کمنت دادن و لایک زدن بر چیزهاییکه دوستان به اشتراک میگذارند ممانعتی به عمل آمده باشد . نمیدانم  این نازنین نقابدار ما از کجا چنین فتوایی را بدست آورده و ما را تکفیر کرده است ؟

راستی بعد از خواندن آن دیدگاه ها سری به صفحه ی این مشاور ارشد فیس بوک زدم در 1990 به دنیا آمده و نرسنگ خوانده است . و بر روی پروفایلش هم تصویر یک دختر زیبا است . دیگر هیچ عکسی ندارد که مشابهتی با عکس پروفایلش داشته باشد . من میترسم که این نازنین نقابدار پسری نباشد که از عکس دختر استفاده کرده و دارد کورکورانه ما را به تازیانهء تکفیر و توهین میبندد . باز هم دعا میکنم که روزی بیاید و با نام اصلیی خود بنویسد و مستقیم در چشم هم بنگریم و سوال و جواب کنیم .

به امید روزیکه از شر این همه نازنینانِ نقابدار خلاص شویم

 

 

بهروزخاوری

بیست و چهارم سرطان

کابل ـ افغانستان

پولیس جان! با دنده نزن ما دستفروشیم نه انتحاری

چاشت داغ این روزهای تیر(سرطان) در خیابان های خاک آلود کابل ، اگر چه کشنده نیست ، اما با نبود آب آشامیدنی صحی و سایر امکانات اولیهء شهر نشینی  سخت طاقت فرسا و آزار دهنده است .

آفتاب بیرحمانه گرمای سوزان خود را بر سر و روی شهروندان تشنه لب و حلق و کام سوخته  میریزد و همه جا را تفت و تنور ساخته است ، انگار میداند که این مردم آبی برای نوشیدن ندارند و خانه هایشان بر بلندی های کوه واقع شده است ، که  فقط با الاغ های مشک بر دوش میتوان آب را به آن بلندی ها برد .

من در گوشه  یی از جاده ی آسمایی ایستاده و منتظر موتر هستم تا دانشگاه بروم . انتظار کشیدن در هر شرایطی سخت است ، شاید در خیابان  های کابل سخت تر باشد زیرا در هر ثانیه بارانی از گرد و خاک  بر سر آدم میریزد و مردم را لحظه به لحظه به سوی سل و سرطان نزدیک میکند  .  برای فرار از گرمای خشن خورشید  به زیر سایبانی پناه میبرم  که کفشدوزی از کاغذهای سخت مقوایی برای خود ساخته  است . برای اینکه از سایبان کفشدوز بی نصیب نگردم و بیرونم نکند . از خیر  ده افغانی  میگذرم  و کفش هایم  را میدهم تا رنگ بزند .  در همین لحظه شور و غوغایی برپا شد ، بزن بزن   و بکوب و بگریزی شد که کمتر از روزهای انفجار نبود  کفشدوز بیچاره نیز کفش نیمه رنگ شده ام را بسویم پرتاب کرد و پا به فرار گذاشت  .

گداها ، آبفروشان ، کودکان اسپند بدست ، و بینوایان گوناگون دیگر نیز به سرعت میگریختند . من شگفتزده و حیران به این محشر مینگریستم و نمیدانستم که اصل ماجرا چیست . با دیدن پولیس های دنده به دست و خشمگینِ به اصطلاح نظم عامه که خود شان بی نظم ترین عامه اند . دریافتم که این همه آشوب و قشقرق بخاطر این است که این عالیجنابان یونیفورم پوش میخواهند  نظم عامه را بوجود آرند و بدین سبب مردم را میزنند و میتازانند .

در میان این گیر و دار چشمم به  صحنه یی افتاد که دلم را آتش زد و بجای اشک خون را از چشمانم سرازیر کرد  صحنه یی دلخراش و زجر آور که تا زنده ام از یادم نخواهد رفت .

دو پولیس چاق و چله با قیافه های وحشی و خشن دو کودک دستفروش را لت و کوب میکردند . و چنان با بیرحمی میزدند که انگار یک انتحار کننده را گیر آورده اند .  ایکاش این کودکان بزرگتر میبودند و اندکی هم  تحمل ضربات سخت و سنگین این درنده گان لباس پوشیده را میداشتند .  هردو کودک با قیافه های تکیده و لاغر بیشتر از پنج و هفت سال نداشتند . و در دستانشان چند دانه ساجق و گوگرد بود که میخواستند بفروشند و لقمه نان حلالی را پیدا کنند . کودکانی سوء تغذی شده و بس مردنی که پوست ترکیده و آفتاب سوخته ی شان حکایت از فقر ، بیچارگی ، و ناتوانی میکرد . این پولیس ریش تراشیده و بروت پهن  که با جنون سادیستی و مردم آزاری  بر بدن های کوچک و ناتوان شان لگد میزد . آیا فرزندی داشت ؟ اگر داشت چقدر او را دوست میدارد ؟  آیا فکر نمیکرد که اینها هم کودک اند و حق بزرگی بر گردن کلانسالان دارند ؟

کودکان با سر و صورت خاکی و دهن خون آلود التماس میکردند که « کاکا جان نزن نزن بس اس دیگه ایجا ها نمیاییم و چیزی نمیفروشیم ، توبه کدیم کاکا جان کاکا جان ... » لعنتی با قساوت و قدرت بیشتری میزد . گویا میخواست به دیگران نشان دهد که چه پولیس وظیفه شناسی است .  لعنت خدا و خلق خدا بر چنین وظیفه داران وظیفه نشناس  باد .

آیا کسی میدانست که این کودکان شب چه خورده اند ؟ از کجا معلوم که آنها نه شب چیزی خورده باشند و نه بامداد و با شکم گرسنه آمده اند تا چهار دانه گوگرد را برای مسلمانی فروخته و لقمه نانی بدست آرند ؟. از کجا معلوم که آنها از چه مسافت دوری آمده اند تا بازاری برای متاع ناچیز خود بیابند ؟  چه کسی میداند که آن دو کودک بخت برگشته و بینوا در آن چاشت داغ و دردآور با لب و دهن خشک شده با چه امیدی آمده بودند و چه چیزی میخواستند ؟

مردم زیادی جمع شده بودند و با چشمان بر آمده ، بل بل به این قصابی گرگان یونیفورم پوش مینگریستند و دم نمیزدند . کسی پا پیش نمیگذاشت .  خاموشانه  به این ضیافت  خون و خشم مینگریستند . چنین حالتی بی تفاوت و بی پروایانه را من تنها در هنگام چوپانی ام در روستای مان دیده بودم . هرباریکه گرگی می آمد و گوشت و پوست گوسپندی را میدرید . دیگر گوسپندان با چشمان دریده و حیران مینگریستند  . هیچ کاری نمیتوانستند بکنند حتی نمیگریختند و منتظر میماندند تا گله ی گرگها هرکدام شان را نوبت به نوبت نابود کنند  . بزها خیلی هشیار اند به محض دیدن گرگ پا به فرار میگذارند . امان از دست گوسپندهای نادان که همیشه قربانی سادگی خود میشوند شاید به همین سبب است که میگویند ما مردم گوسفندیی هستیم . مردم  نیز یک چنین حالتی را اختیار کرده بودند که همان صحنه های چوپانی هایم بیادم آمد .  من همیشه از دیدن بی چینین رویدادهای دیوانه میشوم و کنترل خودم را از دست میدهم . پولیس ها را دشنام دادم و فحش باران کردم . مردم زیادی در محل جمع شده بودند و بجای اینکه از من و کودکان دستفروش حمایت کنند . آغازیدند به سرزنش کردن من که چرا به پولیس بی احترامی میکنی و چرا  نظم عامه  را برهم میزنی ؟ . از شدت خشم و غصه خنده ام گرفت و بی اختیار قهقه زدم . با تلاش و تقلا موفق شدم دستفروشان را از چنگ پولیس ها رها کنم . هر دو کودک با سرعت  گریختند و من دیگر فرصتی نیافتم تا ببینم شان و بپرسم که روزگار شان چگونه است ؟ چند نفر نانخور دارند ؟ آیا از خود سرپرست بزرگتری دارند یا نه ؟ و این نوع فضولی ها که همیشه میکنم .

پولیس ها بجرم توهین به مقام شان و دست به یخن شدن با پولیس دستبند به دستم زدند و یکی دو لگد حواله ام کردند . و کشان کشان بردندم تا حوزه ی اول امنیتی که در آنسوی دریای کابل  در مندوی واقع شده است . زمانیکه از میان مردم عبور میکردیم همه چشمان بسویم دوخته شده بود و خیلی هم شرمیده بودم  خدا میداند مردم از دیدن دستبند بدستم چه فکری میکردند و چه گمانهای داشتند . یکی دوجای  پیرزنانی از دیدن دستبندم و این که دو پولیس با من اند و حشت کردند و دو دشنامی هم دادند . شاید فکر میکردند من جیب برم یا خلافی دیگر کرده ام .  به هر ترتیبی که بود به حوزه رسیدیم  و مرد محاسن سپیدی شروع کرد به پرس و پال که  چرا با پولیس درگیر شدی و چرا توهین کردی ؟ میدانی کسی که به پولیس دست بزند شش ماه حبس در انتظارش است . و این چیزها . من نیز تمام ماجرا را برایش شرح دادم . مرد مدتی دراز را فکر کرد و بعد گفت برو بچیم کسی کاری با تو ندارد .  سپاسگزاری کردم و از حوزه بر آمدم . خدا را شکر کردم که قضیه به درازا نکشید .

من نمیدانم که این دولت که همه اش از قانون و مقررات حرف میزند کجای کارش قانونی است ؟  این همه خرچ و مصرف بالای پولیس و آموزش دراز مدت پولیس ها به کجا میرود ؟ چرا با وجود این همه حقوق بشر ، جامعه مدنی و این چیزها که هر روز از رسانه ها تبلیغ میشود . پولیس های ریش تراشیده و نکتایی دار ما در خشونت و بیرحمی فرقی از طالبان ندارند ؟

نمیدانم چه زمانی به ارزش و حقوق اطفال پی میبریم و فرزندانی شاد و سالم را به جامعه تقدیم میکنیم .

خدایا! اطفال جنگزده و گرسنه ی ما را از شر چنین بلاها و بدی ها محفوظ دار

 

هشتم سرطان ـ 1390

بهروز خاوری

کابل افغانستان